*زندگی نامه شهيد یوسف باباپور*
نام پدر: محمدجعفر
در چهاردهم آذر 1338 در روستاي «پایین بایعکلا»یبابل، كودكي ديده به جهان گشود كه بعدها چشم و چراغ اهالي روستا شد. «محمدجعفر و ننهجان»نام نوزاد تازه از راه رسیده را «يوسف» گذاشتند. اگرچه این زوج، كشاورز بودند، امّا عشق به قرآن و اهل بيت(ع) در جانشان موج ميزد. به همين دليل، با رشد فرزندانشان، اشتياق به فراگيري احكام اسلامي را در دل كوچكشان ميكاشتند. از اینرو، یوسف در خردسالی راهی مکتبخانه شد تا با موازین دین آشنا شود.
در هفت سالگی به دبستان روستا راه یافت. سپس با طی دوره راهنمایی،تحصیلاتش را تا پایه دوم متوسطه در هنرستان فني بابل در رشته اتومكانيك ادامه داد.
او در کنار درس، علاوه بر کمک به والدین در امور کشاورزی،در یک شیشهبری و کوره آجرپزی نیز مشغول کار بود.
یوسف به دلیل تربیت و توجه پدر و مادر، در ادای واجبات و مستحبات میکوشید و از انجام محرمات دوری میکرد. با قرآن، این منبع نور و رحمت نیز مانوس بود و در عمل به فرامین آن، کوشا. گذشته از آن، با الگوپذیری از سیره اهل بیت(ع)، همواره در پی کسب کمال معنوی و فضیلت انسانی بود.
خانواده میگوید: «زمانی، ماه مبارک رمضان بود. یوسف هم با زبان روزه، مشغول کارگری روي زمين شاليزاري مردم بود.یک بار وقتي صاحبكارش متوجه شد که او روزه دارد و نمازش را هم سروقت خوانده است، خوششآمد و به او گفت: دو ساعت استراحت كن! امّا یوسف قبول نكرد و مثل كارگرهاي ديگر، تا ساعت مقرر كار كرد.»
یوسف وقتي صداي شعار مردم را در كوچه و خيابان عليه رژيم پهلوي شنيد، به صف مردم پيوست و در راهپيمائيها حضوری فعّال یافت. گاهي نیز، اعلاميههاي امام خمینی را بين دوستان و مردم پخش ميكرد.
با تشکیل کمیته و بسیج، به عضويت این نهادها در آمد و فعالیتهایش را در راستای حراست از دستاوردهای انقلاب از سر گرفت.
دوستش«علياكبرنژاد» ميگويد: «به حضرت امام علاقه عجيبي داشت. سخنان ایشان را دقيقاً موبهمو اجرا ميكرد. ولايتپذيري خاصّي داشت. ميگفت: بايد پشتيبان ولايت فقيه باشيم و پشت رهبري را خالي نكنيم.»
وقتي جنگ شروع شد و یوسف صحنههاي جانفشاني جوانان غيور را از تلويزيون ميديد، شرمنده بود كه تنها نظارهگر نخلهاي سوخته و پرواز پرستوهاست.از اینرو،خود را رودي ميدانست كه میبايست به دريا ميپيوست.
او در 5/10/58 جامه پاسداری را به تن کرد و در پادگاه آموزشی سعدآباد تهران مشغول خدمت شد.
اردیبهشت 1359 نیز، در واحد اطلاعت ـ عملیات سپاه تهران، در گشت ثارالله به ادای تکلیف پرداخت.
او مدتي به عنوان آرپيجيزن خط مقدم، به وظيفه ملی و دینیاش عمل كرد. در همين زمان بود كه با اصابت خمپاره، يك پايش را از دست داد.
اوهمچنین در کسوت فرمانده دسته، به جبهه نیز اعزام شد.
«فاطمه» در باب برادرش چنین میگوید: «همیشه توصیهاش به ما این بود که مطیع رهبر و مدافع اسلام باشیم. در نامههایش نیز به ما میگفت: دعا کنید خدا من و همرزمانم را در جوار خدمتگزاران و مجاهدان واقعی اسلام قرار دهد.»
و سرانجام، یوسف در28/9/59 در سرپل ذهاب، به قافله سرخ شهادت دست یافت. سپس، مردم قدرشناس بابل نیز، طی يك مراسم باشكوه، پيكر مطهر او را تشييع كردند و در گلزار شهداي «شهيدآباد» این شهر به خاك سپردند.