نام پدر : محمدرضا
تاریخ تولد :1372/04/07
تاریخ شهادت : 1395/12/05
محل شهادت : جاسک

خاطرات

جای من خیلی خوب است

 

بعد از شهادتش هر کسی که به تشییع جنازه آمد خاطره‌ای از کمک‌های بی‌دریغ عباس داشت. پیرزنی آمد و گفت که دستش تنگ بود و نیازمند. عباس دستش را گرفت و اوضاعش را سامان داد. پیرمردی می‌گفت که وقتی مجبور بود پیاده به خانه‌اش برود، عباس او را سوار می‌کرد و به هر کجا که مقصدش بود می‌برد. دوستش آمد و تعریف کرد که برای ثبت‌نام گواهینامه دستش خالی بود و نمی‌توانست از کسی پول قرض بگیرد. عباس بدون آنکه منتظر درخواست دوستش بماند، خودش برایش پول واریز کرده بود. دیگری از پای شکسته‌اش حرف می‌زد که وقتی با عصا مجبور به رفت‌و‌آمد در محله بود، عباس او را سوار می‌کرد و به مقصد می‌رساند.عباس از نیکی‌های کوچک نمی‌گذشت. از هر فرصتی، حتی پیش پا افتاده و معمولی، برای خیر رساندن به مردم استفاده می‌کرد.همین است که هربار که بعد از شهادتش به خواب کسی آمد، برایم پیغام فرستاد: «به مادرم بگویید نگران نباشد، جای من خیلی خوب است!»


خاطرات

 

عطر شهادت

 

شهدا بوی گل شهادت را مدت‌ها قبل از وقوع آن حس می‌کنند. درست زمانی که جانشان آمادة پذیرش موهبت الهی است. آیینة روحشان مصفا شده و در قلبشان چیزی جز طلب خداوند نیست.
دوستان عباس تعریف می‌کردند که چند روز قبل از برگشتن به جاسک، عباس به گلزار شهدا رفته بود. با دلی شکسته بر سر مزار دوست شهیدش نشسته و خیلی گریه کرده بود. انگار قلبش به همه چیز آگاهی داشت. رو کرده بود به مزار شهید و گفته بود: «انشالله تا چند روز دیگه پیشت هستم. ناراحت نباش!» چهارده روز بعد عباس به قولش وفا کرده بود. در محور جاسک استان هرمزگان، توسط اشرار و معاندین به شهادت رسیده بود.

 


خاطرات

 

میخوام کاری کنم بهت بگن، مادر شهید

مدتی اخلاقش خیلی تغییر کرده بود، وقتی میومد داخل خونه و منو می دید، به دست و پام می افتاد و بوسم می کرد و میگفت: مامان تو تکی ، مثل تو اصلا پیدا نمیشه یا اگه میخواستم کارهای روزانه خونه رو انجام بدم نمیزاشت و میگفت: این کارهای وظیفه شما نیست من باید انجام بدم. یه روز بهم گفت: مامان من میرم شهید میشم اونوقت تو میشی مادر شهید بعد حالشو میبری...
شهید عباس معصومی از پرسنل پلیس راه جاسک میناب پنجم اسفند 95 توسط اشرار مسلح ترور و به شهادت رسید.

 

 


خاطرات

 

پلیسی که هم گلوله میخورد هم فحش

شهید عباس معصومی از کارکنان پلیس راه جاسک میناب استان هرمزگان پنجم اسفند 95 در حال کنترل تردد خودروهای عبوری مورد ترور افراد مسلح ناشناس قرار گرفته و به شهادت می رسد.

این در حالی است که پلیس کشورمان در مواقع امنیت مورد آماج حملات و توهین ها از افراد مشهور قرار می گیرد و به وقت ناامنی با گلوله از او پذیرایی می کنند.

 


خاطرات

حق الناس

 یک‌بار با ناراحتی برایم تعریف کرد که در عالم بچگی وقتی به پیش دبستانی می‌رفت بی‌اجازه خوراکی کسی را برداشته است. بابت این حق‌الناس خیلی ناراحت بود. دلش می‌خواست حلالیت بگیرد اما مدتی قبل آن شخص فوت کرده بود.می‌خواستم خوشحالش کنم. یک‌بار رفتم به سر قبر آن شخص، از خانواده‌اش خواستم پسرم را حلال کنند. گفتند اشکالی ندارد. آن زمان بچه بودند و این حرف‌ها مطرح نیست.خوشحال برگشتم خانه و خواستم به عباس خبر بدهم که برایش حلالیت گرفته‌ام اما هر چه زنگ زدم نتوانستم پیدایش کنم.ساعتی بعد خبر شهادتش رسید. انگار آن حق‌الناس آخرین زنجیرش در این دنیا بود که با باز شدنش، به بی‌نهایت پر کشیده بود.

 

 


خاطرات

 

آغوش خدا

وقتی از شهادت حرف می‌زد، من حرف‌هایش را خیلی جدی نمی‌گرفتم. با خودم می‌گفتم که سایه جنگ از ایران دور است. در این زمانه چه کسی شهید می‌شود .عباس به حرفم می‌خندید. می‌گفت: «مامان من شهید می‌شم! توام می‌شی مادر شهید!»من هم می‌خندیدم و می‌گفتم: «آخه پسرجان تو می‌خوای کجا بری که شهید بشی؟» باور نمی‌کردم که در ایران هنوز هم کسانی در معرض شهادت قرار دارند. پلیس‌های مظلومی که هربار در گوشه‌ای از این خاک مورد سوء‌قصد اشرار قرار می‌گرفتند. وقتی اسمش را برای اعزام به سوریه نوشته بود، آمد و به من گفت که: «مادر، ما اسم نوشتیم برای مدافعی حرم.» تازه همه چیز برایم جدی شد. نگران بودم اما همه‌چیز را سپردم به خدا. مخالفتی نکردم و حتی از حرفش استقبال کردم.می‌خواستم با خیال راحت اعزامش کنم. نمی‌دانستم که خدا خیلی زودتر از رفتن به سوریه برای او در همین ایران، آغوش گشوده است!

 

 


خاطرات

 

نسیه

ماه رمضان بود. نانوایی رفت تا برای افطار نان بخرد. وقتی برگشت ناراحت بود . پرسیدم: «توی نانوایی اتفاقی افتاده؟» گفت که در نانوایی اسامی کسانی را که نان را نسیه خریداری کرده‌اند، دیده. نانوا برای اینکه مردم سریع‌تر تسویه حساب کنند اسامی را به دیوار زده. عباس آشفته  بود. با تعجب پرسید: «واقعا کسانی هم هستند که  نان را نسیه بخرند؟» گفتم: «بله مادر. اونقدر هستن آدم‌هایی که به نون شب هم محتاجن!» غمگین بود. ناباورانه نگاهم می‌کرد.نتوانست طاقت بیاورد. لباس‌هایش را پوشید و به نانوایی رفت.همه حساب‌ها را تسویه کرد. عباس دیگر آدم دیگری شده بود. از اینکه می‌دیدم تا چه اندازه مرد شده حس خوبی داشتم. از آن پس عباس هر بار که از ماموریت برمی‌گشت نسیه‌های مردم بی‌بضاعت محله را تسویه می‌کرد. نمی‌گذاشت کسی متوجه این کارش بشود. وقتی متوجه اوضاع زندگی مردم شد نتوانست بی‌تفاوت باشد.