نام پدر : غلامرضا
تاریخ تولد :1365/10/02
تاریخ شهادت : 1395/01/21
محل شهادت : سوریه-حلب

خاطرات

صبحگاهی با آقا محمدتقی.

به نقل از همرزم شهید  محمدتقی سالخورده  


آقامحمدتقی با این که فرمانده مون بود هیچوقت صبح ها دستوری و با بداخلاقی بیدارمون نمی کرد.یه سری تکیه کلام های  شیرین شمالی مخصوص بخودش داشت که همیشه برای بیدار کردن بچه ها می گفت...وگاهی هم مداحی معروفش ومیخوند(سالارمیدانی؛ سقای طفلانی..یا ابوفاضل..) اگه بلندگو هم دم دستش بود پشت بلندگو می خوند و همه باروحیه ی شاد ازخواب بیدار میشدیم.
گاهی هم بچه های یه چادر وبیدارمی کرد و تا می رفت نیروهای دیگه ی توی چادرهای دیگه روبیدار کنه، باز ما می خوابیدیم و اون بازهم فریاد نمی زد  وصبوری می کرد ودیگه خودمون خجالت می کشیدیم و بیدار می شدیم..


خاطرات

آقا محمدتقی وجدیت در آموزش و کار..


یه قائده تو آموزش های نظامی وجود داره که میگه «هر چه در آموزش عرق بیشتری ریخته شود، در میدان نبرد خون کمتری ریخته خواهد شد» وقتی این قائده رو فهمیدم سخت گیری های شهید سالخورده و تیم آموزش دهنده برام قابل تحمل و قابل درک شده بود.

یادمه تو یکی از دوره های آموزشی از صبح تا ظهر فعالیت بدنی سنگین و فشرده داشتیم اقا محمد تقی هم تو آموزش ها بالا سر بچه ها بود. ظهر که شد خسته و گرسنه پشت در سالن غذاخوری جمع شدیم منتظر بودیم که درو باز کنن و بعد اون همه خستگی یه کمی استراحت کنیم یکی از برادرای پاسدار گفت در که باز شد تشریف میبرین داخل فرصت زیادی ندارین بدون اینکه فکر کنین غذاتونو بخورین...ما هم خسته و گرسنه بودیمو نمیدونستیم چه خوابی برامون دیدن...
 وقتی در سالن باز شد و رفتیم داخل غذا خوری دیدیم روی  زمین یه چیزی پهن کردن؛ برنج ها رو ریختن روش خورشت هم قیمه بود ظاهرا..یکی از بچه هابه نام عباس میگفت من اولین کسی بودم که وارد سالن شدم دیدم غذا روی زمینه ، هیچی نبود که غذامونو بخوریم دریغ از یک قاشق ...
 آقامحمدتقی  به بچه ها گفت غذا همینه؛ بشینین با دست بخورین... دو جا غذارو ریخته بودن رو زمین برای دو گروه ؛ گفتن غذای هر گروهی بمونه کل اون گروه #تنبیه میشه 

یه وضعی بود بعضی ها هیچی نخوردن ، عده ای هم با دست میخوردن افرادی هم بودن از بس گرسنه بودن سرشونو... تو عمرم اینطور پذیرایی نشده بودم مخصوصا که بلند میشمردن 
یک...بخور سریع
دو....وقت نداریاآآآآ
سه...

شهید حسین مشتاقی رو یادمه با دست غذا میگرفت میذاشت تو دهن بچه ها میگفت باید بخورین. هر گروهی غذاش بمونه تنبیه میشه...خلاصه غذامونو تموم کردیم فقط نایلون کف زمین مونده بود

 دلیل این سخت گیری های  شهدا روشن بود..یه #نیروی_نظامی باید آمادگی برای شرایط خیلی سخت رو داشته باشه...باید بتونه تو هر شرایطی زندگی کنه نباید توقع داشته باشه که همیشه جلوش سفره پهن کنن و غذا رو تو بشقاب بیارن...هیچوقت لبخندهای #شهید_سالخورده و #شهید_مشتاقی یادمون نمیره اما توی  آموزش به ما سخت میگرفتن تا رزمنده ای با قدرت  بار بیایمو میدون رو خالی نکنیم..

"به نقل از دوستان شهید"

------------------------------------

محمدم وشال سبزش..

چندماه بعد عقدمون من ومحمدم رفتیم بازار من دوتاشال خریدم...
یکیش شال سبز بود که چند بار هم پوشیدمش و یه روز محمد به من گفت: اون شال سبزت و میدیش به من؟ حس خوبی به من میده.شماسیدی ووقتی این شال سبزت همراهمه قوت قلب می گیرم..
خودش هم دوردوزش کرد وشد شال گردنش که هرماموریتی که میرفت یا به سرش می بست یا دور گردنش می نداخت..و در ماموریت آخرش هم همون شال دور گردنش بود که بعد شهادتش برام آوردن..

وقتی می خوام قلم دستم بگیرم و از خوبی هاش بگم واقعا انقدر گفتنی ها زیاده که نمی دونم از کجا وچطور شروع کنم..
تازه می فهمم که هیچی ازش نمی دونم..
نمیتونم خوب وصفش کنم..چون خوب نشناختمش وتنها کسی که خوب محمد وشناخته خدای محمد بود که انتخابش کرد برای خودش..

لذت صبحانه‌خوردن با تو رفت از دست، حیف !

دیر فهمیدم که خواب بامدادی خوب نیست ..

بااین که هر لحظه ای که کنارم بود خوشبخت ترین زن دنیابودم ولی وقتی رفت حس می کنم تازه ازخواب بیدارشدم و تازه شناختمش..

هیچ چیزی توو دنیانبود که بدش بیاد ..غذایی رو دوست نداشته باشه، از رنگی خوشش نیاد و یا..

توو اوج خستگی های کاری توی خونه هم همه کاری می کرد تا من به زحمت نیفتم..
وهمیشه درهمه کاری همراهم بود..

محمدم و که نگاه میکردم بهش افتخار میکردم،گاهی اوقات توی جمع که بودیم فقط بهش نگاه میکردم، انگار سالها ندیده بودمش، بعدش همون لحظه بهش پیام میدادم و میگفتم بهت افتخار میکنم،به خودم میبالم که تو شوهرمی


خاطرات

خاطره ای کوتاه از هم رزم شهید محمد تقی سالخورده

 

 

قبل از درگیری های خان طومان که به شهادت ۱۳عزیز از گلهای مازندران ختم شد، رفتیم به محل اسکان برای دریافت اسلحه ،مهمات و بیسیم !
دیدم مسول مخابرات یک بیسیم که صفحه اش شکسته بود رو برای من آورد.
من که از ظاهر این بیسیم خوشم نیومده بود، بهش گفتم: 
این چیه؟ 
چرا شکسته است ،انگار بهش ترکش خورده!
اگه امکان داره یکی بهترشو بهم بدین
دیدم مسوؤل مخابرات آهی کشید وگفت : 
این بیسیم شهید محمد تقی سالخورده ست!
اونجا بود که بیسیم رو گرفتم و تا پایان عملیات مثل یک متاع گرانبها رهایش نکردم.....