Toggle navigation
همه شهدا
شهدا گمنام
شهدای مدافع حرم و حریم
ایثارگران و جانبازان
شهید محمود رادمهر
نام پدر :
علی اصغر
تاریخ تولد :
۱۳۵۹/۰۹/۰۳
تاریخ شهادت :
1395/02/17
محل شهادت :
سوریه-خانطومان
مشخصات
زندگی نامه - وصیت نامه
خاطرات
محتوای صوتی و تصویری
خاطرات
شهیدی که به درخواست سردار همدانی به سوریه رفت
برادرم می گفت: "من اگر جای فرماندهان بودم او را مسئول عملیات لشکر انتخاب میکردم. در انجام ماموریتها بسیار ملتزم است و سعی می کند کارها را مطلوب انجام دهد."
حدالامکان، حق ماموریتهای خود را دریافت نمی کرد و ماموریتهایی را که در سپاه انجام میداد را می گفت در راه خدا باشد و اگر پولی میگرفت آن را به سپاه بازمیگرداند.
گاها چندین روز میشد که به دلیل انجام زیاد کارها از امور شخصی باز میماند. اما نمیگذاشت کاری روی زمین بماند.
مدتی که مترجم و همراه سردار شهید همدانی بودم، ویژگیهای محمود را به ایشان گفتم. علاقهمند به ایشان شدند و از من خواستند تا نامهای بنویسم و از لشکر بخواهم محمود رادمهر به سوریه بیاید تا از توانمندیهای اش استفاده شود.
راوی : مصطفی سلطانی(برادر شهید حاج روح الله سلطانی)
شهید محمود رادمهر/متولد 1359 ساری/ شهادت 1395 سوریه
خاطرات
«شهید محمود رادمهر» به روایت مادر
راضی نیستم بخاطر پیکر فرزندم جان کسی به خطر بیفتد/ به پسرم قول دادم جلوی دیگران گریه نکنم+تصاویر
«مانند مادر وهب میگویم سری که دادم پس نمیگیرم؛ خدا مصلحت بداند پیکر پسرم برمیگردد. من فقط میخواستم فرزندانم در راه خدا قدم بردارند.»
سالهاست که از روزهای مبارزه و دفاع و شهادت در سرزمینمان میگذرد؛ آن روزها که عرصه مبارزه برای طالبان این راه گشوده بود و هر روز حکایت تازه ای را از ایثار و دلاوری مبارزان راه حق میشنیدیم اینک اما تاریخ برگ تازهای را گشوده است تا در معرکه تازه دفاع از اسلام و مسلمین در سرزمینی دیگر، غبار از چهره مردان این راه زدوده شود و چشم جهان بار دیگر نظارهگر حماسه آفرینیشان باشد.
آدمی در برابر قطع تعلق چنین جوانانی از زندگی و آسایش دنیایی و ایمان به وعده صدق الهی سر تعظیم فرود میآورد اما صبر و ایمان مادران و همسران این جوانان ستودنی است.
مقام معظم رهبری نیز در تجلیل از چنین بانوانی میفرمایند: «مادران و همسران شهیدان، بازماندگان برجستهى کسانى که رفتند و جانشان را در راه خدا دادند و اینها با ارادهى محکم، عزم راسخ و با صبر، هر انسانى را در مقابل خودشان خاشع و خاضع می کنند. بنده که حقیقتاً هر وقت با این زنان برجسته مواجه می شوم، در مقابل آنها احساس خضوع می کنم.انسان واقعاً در مقابل این همه عظمت احساس خشوع می کند. اینها واقعیّت هاى زنانهى جامعه ماست که بسیار افتخارآمیز و مهم است»
این مرقومه در ادامه پرونده ویژه «روی خط مقاومت» داستان زندگی «شهید محمود رادمهر» به روایت مادر بزرگوارش است.
(شهید رادمهر به همراه 12 نفر دیگر از رزمندگان مازندران در منطقه خانطومان به شهادت رسید و پیکر او هنوز به میهن بازنگشته است)
خانم «عقیله ملازاده سورکی» مادر شهید «محمود رادمهر» یکی از شهدای مدافع حرم در خان طومان است، محمود فرزند اولش بود و به غیر از او، 3 پسر دیگر به نامهای مجتبی، مرتضی و محمدرضا دارد.
محمود در سپاه ناحیه ساری و لشکر 25 کربلا مشغول به کار بود، محمدرضا و مجتبی هم مانند برادر در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی حضور دارند؛ مجتبی در مرکز نیروی دریایی علوم و فنون سپاه پاسداران در چالوس مشغول است و محمدرضا هم در سپاه ناحیه ساری خدمت میکند.
محمود در 3 آذر 1359 وقتی مادرش تنها 18 سال داشت، در شهرستان ساری به دنیا آمد.
مادرش پس از بازگشایی مدارس (بعد از انقلاب فرهنگی) در حالیکه محمود را باردار بود مجددا مشغول به تحصیل شد و چون جزو شاگردان فعال مدرسه بود، او را در شیفت روزانه قبول کردند.
با تولد محمود در پاییز، بار دیگر درس را رها میکند و مجددا در سال 1363 به صورت متفرقه تحصیل را از سر گرفته و دیپلمش را کسب کرد و باقی دروس مخصوصاً تفسیر آیات و روایات را خدمت پدر فرا گرفت.
پدرش یکی از روحانیون بِنام شهر بود که در زمان آیتالله بروجردی، با کمک شهید مفتح و شهید مطهری وارد دانشگاه تهران شده و از حوزه علمیه قم نیز در رشته «معمول و معقول» فارغالتحصیل شد و از همان جا هم به مناطق اهل سنت رفت.
مادر در مورد فعالیتهای پدرش تاکید میکند که:
«رفتن به مناطق سنی نشین دستور علمای دین بود و به همین دلیل پدرم به گنبدکاووس رفت. خودم در گنبدکاووس متولد و در آنجا بزرگ شدم و بعدها به خاطر موقعیتهای شغلی پدر به ساری نقل مکان کردیم.»
از مادر شهید «محمود رادمهر» در خصوص نحوه آغاز فعالیتهای انقلابی و زمینه رشد آن پرسیدیم: «
پدر من یکی از مبارزان قبل از انقلاب بود که با شهید نواب صفوی ارتباط داشت؛ عمویم (محمدباقر ملازاده) هم در عملیات کربلای 4 در منطقه اُمالرصاص به شهادت رسید.
پدرم و برادرانش نسل در نسل از یک خانواده روحانی بودند و از علمای طراز اول منطقه به حساب میآمدند و در مبارزه با ظلم و فساد آن دوران فعالیتهای بسیاری داشتند و به تبع آنان این مسائل به ما نیز منتقل میشد.
من فعالیتهای فرهنگی و سیاسیام را در حد امکان در سال 54 تحت تعالیم پدرم در سطح روستاها آغاز کردم و بعد آرام آرام تا سال 56 در دبیرستان این فعالیتها را ادامه داده و در ایام انقلاب به صورت علنی حضور پیدا کردم و تا آنجایی که از دستم برمیآمد کوتاهی نمیکردم.»
17 تیر سال 1358 با همسرش که 10 سال از او بزرگتر و کارمندی از یک خانواده نسبتاً مذهبی، فرهنگی و کشاورز بود ازدواج کرد و علی رغم اختلاف سلیقههای معمول بین هر خانوادهای خیلی راحت با هم کنار آمدند.
«
پدرم همیشه در ایام بارداری سفارش میکرد و میگفت وقتی چنین امانتی را حمل میکنی نباید حرام و حلال را با هم بخوری، قرآن هم میفرماید
«وَتَأْکُلُونَ التُّرَاثَ أَکْلًا لَّمًّا وَتُحِبُّونَ الْمَالَ حُبًّا جَمًّا»
و این به این دلیل است که نسل آینده خراب نشود.
من در طول بارداری هر 4 پسرم شبها سوره انبیاء و صبحها سوره صافات میخواندم؛ در این سوره نام بسیاری از پیامبران آمده و همیشه به خودم میگفتم اینها نام پیامبران است و شما گوش کنید.»
مادر در مورد ایام کودکی محمود و شیطنتهای معمول کودکان در آن سن چنین روایت میکند:
«محمود بچه بزرگ من بود و من از او توقع بیشتری داشتم، بچههایم پشت سر هم بودند، مجتبی یکسال، مرتضی دو سال و نیم و محمدرضا تقریبا 44 سال از او کوچکتر بود. زمانی که مرتضی به دنیا آمد مسئولیت نگهداری از او را در اتاق به محمود میسپردم؛ دیگر نمیگفتم او بچه است و باید بازی کند. به ورزش خیلی علاقه داشت اما من مانع شرکت او در تیمهای مسابقاتی میشدم.»
چرای این موضوع را مادر اینگونه توضیح میدهد:
«اصلا نمیخواستم بچههایم دنبال ورزش بروند چون عقیدهام این است که عمر هر ورزشی به صورت قهرمانی تا 355 سالگی است، اگر فرزندم علاقهاش را روی ورزش معطوف کند باقی عمرش را میخواهد به چه مسائلی بپردازد؟»
مادر میگوید:
«محمود بیشتر به فوتبال علاقه داشت و حتی تا قبل از شهادتش بچههای خانواده از دامادها، پسرها و نوهها را در باشگاه اداره مخابرات جمع میکرد و شبهای جمعه آنجا فوتبال بازی میکردند. تمام بازی زیر نظر خودشان بود و مسائل اخلاقی را متذکر میشد و هر کسی کمترین حرکتی را که نشانه اسائه ادب بود انجام میداد از تیم اخراج میکرد و دیگر نمیگذاشت به هیچوجه بازی کند.»
مادر از کودکی محمود میگوید، از همان زمان که میخواست سرباز امام زمان(عج) شود:
«محمود در دوران بچگی و تا پایان راهنمایی در منزل پدرم بود چون ما با هم همسایه بودیم و مادرم کسالت شدیدی داشت و من رفت و آمد زیادی به خانه آنها داشتم؛ «محمود» نام برادر من را داشت و پدرم بسیار به او علاقمند بود، عبای پدرم را روی دوشش میانداخت و سجادهاش را پهن میکرد و دست به قنوت بلند میکرد؛ پدرم به مازندرانی از او میپرسید: «شما سرباز امام زمان میشوید؟ سرش را تکان میداد و میگفت بله من سرباز امام زمان میشوم»
مادر از کودکی فرزندانش احادیث خیلی کوچک و دو کلمهای از نهج البلاغه را به آنان یاد میداد و در قبالش توضیحات میخواست.
«احکام شرعی، حد و حدود مسائل مانند واجبات و مبطلات نماز، واجبات و مبطلات روزه ،مطهرات، اقسام غسلها را تا جایی که از دستم برمیآمد به آنها آموزش میدادم. حتی زمانی که محمود خواست در سپاه شرکت کند، یک دوره احکام فقه را که مخصوص پسرها بود به او یاد دادم، محمود به احکام شرعی اشراف کامل داشت و بسیار رعایت میکرد.
بعد از پایان دبیرستان در دانشگاه شرکت کرد و از ابتدا دوست داشت در نظام (ارتش یا سپاه) قبول شود؛ حتی از سوم دبیرستان میخواست وارد نظام شود اما من مانع شدم. او را وادار کردم که به دانشگاه برود ولی او دوست داشت حتما نظامی باشد.
در دانشگاه شهید ستاری پذیرفته شد و اتفاقا رتبه خوبی هم داشت ولی شهریور همان سال دچار مشکل جسمی شد. در آن زمان در جوشکاری کارگر بود و زیر دستگاه جوش، اعصاب یک طرف صورتش فلج شد.
دانشگاه افسری از او تضمین یکماهه خواست تا به کلاسها برسد اما او گفت نمیتواند چنین تضمینی بدهد و نهایتاً نتوانست به دانشگاه شهید ستاری برود.
محمود سال بعد بورسیه دانشگاه امام حسین شد و در دانشگاه علوم و فنون دانشگاه اصفهان نیز پذیرفته و با مدرک فوق دیپلم از آنجا فارغالتحصیل شد. دانشگاه اصفهان خیلی سعی کرد او را در همان دانشگاه مشغول به کار کند چون رتبه اول رشته توپخانه به دست آورده بود. با من صحبت کرد و من گفتم: «شما بورسیه سپاه شدید، هزینه شما را چه کسی پرداخت کرد؟» گفت: «لشکر25 کربلا». گفتم:« برگرد لشکر 25 کربلا. به شوخی هم گفتم خرج تو را لشکر 25 کربلا میدهد و شما میخواهی برای جای دیگری بازدهی داشته باشی؟ اصفهانیها زرنگ هستند و نیروهای خبره را میگیرند.»
محمود برای ادامه تحصیل در رشته جغرافیای سیاسی در دانشگاه امام حسین ساری پذیرفته شد و از آنجا لیسانس گرفت و در حین تحصیل برای اولین بار در سپاه بهشهر مشغول به خدمت شد، پس از آن به توپخانه نکا منتقل و بعد در خود لشکر و بعد هم در پادگان قدس خدمت میکرد.
همیچگاه از کار و مسئولیتش به مادر و خانواده چیزی نمیگفت: «
ما تا آخر نفهمیدیم مسئولیت محمود چیست و هر وقت میپرسیدیم میگفت:«بنّا»!
حتی موقع ثبتنام پسرش در مدرسه به او سفارش کرد که به معلمت نگو من پاسدار هستم و خانمش در فرم مدرسه شغل محمودآقا را «بنا» نوشته بود و بعد به درخواست من شغل آزاد نوشت.
اصلا دوست نداشت کسی بفهمد او یک پاسدار است و هیچ تمایلی به رفتن کلاسهای آموزشی برای کسب درجه و مقام نشان نمیداد.
سپاه تهران خیلی سعی کرد محمود را در مقام استادی به تهران منتقل کند و امکانات زیادی هم به او پیشنهاد کردند ولی او نپذیرفت، با من مشورت کرد و من به او گفتم: «هر جا میخواهی برو ولی پُست تو را غَره میکند و یک منیّتی درآدم ایجاد میشود، به همین که هستی راضی باش». چندین بار هم پیشنهاد دوره دافوس به او کردند حتی مسئول آن به ساری آمد و با او ملاقات کرد اما محمود نپذیرفت.
من بعد از شهادت پسرم متوجه شدم که او درجه سرگردی و معاونت عملیات سپاه ناحیه را به عهده داشت و سالها در مناطق کردستان، شمالشرق، گنبد و دشت گرگان، سیستان و بلوچستان،خوزستان، جنوب، بندرعباس فعالیت میکرد.
محمود نخستین بار آبان 94 به مدت 58 روز به همراه برادرش محمدرضا به سوریه رفت و در مرحله دوم 14 فروردین 95 اعزام شد.
مادر آخرین دیدارشان را چنین روایت میکند:
«ساعت 1:10 دقیقه شب آمدند خانه ما، گفتم: «ساعت چند است؟» گفت: «1:10 دقیقه نیمه شب!» گفتم:«اینجا چه میکنی؟» گفت:«آمدم دیدن مادرم» گفتم:«روز کم است شب آمدی؟»، گفت: «روز آمدم مادرم جا خالی داد!»
مادر لبخند روی لبش میآید و ادامه میدهد:
«من تعیلات عید امسال را به راهیان نور رفته بودم و به همین علت دید و بازدیدهای معمول عید را انجام نداده بودم. محمود ساعت 11:300 آمد و چون من نبودم گفت مادرم جا خالی داد.
بعد گفتم:«شنیدم عازم هستی» گفت:«بله». گفتم: «کجا؟» گفت: «ملک خدا». گفتم: «این ملک خدا کجاست؟» گفت: «هر جا خدا بخواهد».
مادر هیچ وقت موقع رفتن ماموریتهایش از او فیلم و عکس نگرفته بود اما چون از راهیان نور برگشته بود و دوربین روی میز تلویزیون بود ناخودآگاه آن را برداشت و دوباره همان سوالها را پرسید تا محمودش تکرار کند.
مادر پرسید:
«با چه کسی میروی؟» گفت: «با یکسری از بچههایی مثل خودم. گفتم: «شنیدم محمدرضا هم با شماست؟» گفت:«بله». گفتم: «زن و بچهات را به چه کسی میسپاری؟» گفت: «به خدا» گفتم: «بگو کجا میروی؟» گفت: اگر خدا بخواهد سوریه»
مادر انگار ثانیه به ثانیه مکالمه آخرشان را به یاد دارد:
«وقتی حرف می زد یکدفعه سرش را برمیگرداند و خندید، گفت: «سوریه سرش را برد عقب و آورد جلو خندید و گفت انشاءالله از آنجا یمن و بعد برویم عربستان و حرم خدا را آزاد کنیم» به او گفتم:«بروید انشاءالله خدا پشت و پناه شما باشد»
مادر صبور و قوی محمود هم مانند هر مادر دیگری هرشب منتظر تماس پسرش میماند و به گفته خودش شماره سوریه که روی دستگاه تلفن میافتاد انبساط خاطری در دلش پدیدار میشد:
«اکثراً ساعت 11:30، 122 شب زنگ میزد، وقتی میفهمیدم تماس از سوریه است ته دلم انگار یک انبساط خاطری ایجاد میشد و بلافاصله گوشی را برمیداشتم و اول خودم میگفتم:«سلام پسر چطوری خوبی؟» و آخرش هم میگفتم:« انشاءالله با دست پر برگردی مادر.» همیشه میگفت:« مادرجان برای من دعا خیر کن، برای همه دعای خیر کن» من همیشه بین اقامه و اذان نماز [میگویند دعا بین اقامه و اذان برآورده میشود] میگویم:« خدایا گوشت و پوست و خون در رگهای من و بچههایم نسل در نسل برای توست و هر چه از تو به من برسد راضی هستم.»
مادر شرایط بحرانی سوریه را به خوبی میدانست، شرایط سخت جنگیدن در کشوری غریب؛
با این وجود راضی بود پسرانش را به نبرد حق و باطل راهی کند
: «ما خوشبختانه در زمان جنگ بودیم، همان زمان اگر مرد بودم امکان نداشت جنگ را رها کنم، منتها متاسفانه یا خوشبختانه خدا 4 اولاد به من داد که من را مامور به تربیتشان کرد. من آروزیم آن زمان این بود که ای کاش من یک مرد بودم، اسلحه به دست میگرفتم و میجنگیدم.»
خانم ملازاده ادامه میدهد:
«پدر، برادر و عموهایم در جنگ شرکت کرده بودند و برادر و یکی از عموهایم به خیل شهدا پیوستند، خانواده من خانوادهای بود که با شهادت خو گرفته بود؛ بعد هم آدمی مانند من که از فضیلت جنگ محروم مانده باشد، دلش میخواهد خودش را اقناع کند و سعی میکند خودش و خانواده اش را در مسیر جهاد و دفاع سوق دهد.»
مادر محمود «اِنّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ» را که در زیارت عاشورا میخواند محرک تشویق پسرانش برای دفاع از حریم اهل بیت میداند و میگوید:
«من اگر بخواهم با بچههای خودم مخالفت کنم که به سوریه نروند با منطق زینب کبری و اباعبدالله و خداوند مخالفت کردهام و مخالفت با خدا یعنی محاربه با خدا، محاربه با خدا یعنی «فی الدَّرْکِ الاَسفَلِ مِنَ النَّارِ وَ لَن تجِدَ لَهُمْ نَصِیراً».
مسلمان تعهد دارد و تعهد شیعه خاص است، وقتی من به عنوان مسلمان در عالم معنا به خدا تعهد دادم و خدا به من میگوید « أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْکُمْ یَا بَنِی آدَمَ أَن لَا تَعْبُدُوا الشَیْطَانَ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُّبِینٌ وَأَنْ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ مّسْتَقِیم» مخالفت من چه معنا دارد؟ اگر پشت پا به تعهدم بزنم منافق هستم. منافقان چه میگویند؟ ما در قرآن داریم که میفرماید: «فَمَنِ اضْطُرَ فِی مَخْمَصَةٍ غَیْرَ مُتَجَانِفٍ ﻹِثْم» منافقین نه مستقیم به سوی مسلمین میروند و نه به سوی کافران، نه مومنِ مومن هستند و نه کافرِ کافر، بلکه وسط راه هستند.»
این صبوری و درایت و واقع بینی مادر محمود نشان از تربیت دینی در دامان پدری روحانی است:
«وقتی قرآن می خوانیم و میگوییم«کل نفس ذائقة الموت» دیگر چه باقی میماند؟ مگر چقدر میخواهم زندگی کنم؟ عمر دنیا در برابر عمر آخرت چقدر است؟ من نه نوح نبی خدا هستم که هزار سال زندگی کنم و نه عیسی مسیح هستم که به مصلحت خدا زنده بمانم و نعوذبالله امام زمان هستم که خداوند
×
×
ارتباط با ما
درباره ما
اخبار
کلیه حقوق این سایت متعلق به کنگره شهدای استان مازندران می باشد.
×
ارسال اسناد مردمی
شهید :
کد :
پست الکترونیک :
تلفن :
نام فرستنده :
عنوان :
فایل :
توضیحات :
×
ثبت یادواره
عنوان یادواره :
تاریخ شروع :
تاریخ پایان :
استان :
استان
آذربايجان شرقي
آذربايجان غربي
اردبيل
اصفهان
البرز
ايلام
بوشهر
تهران
چهارمحال و بختياري
خراسان جنوبي
خراسان رضوي
خراسان شمالي
خوزستان
زنجان
سمنان
سيستان و بلوچستان
فارس
قزوين
قم
كردستان
كرمان
كرمانشاه
كهگيلويه و بويراحمد
گلستان
گیلان
گيلان
لرستان
مازندران
مركزي
مفقود
هرمزگان
همدان
يزد
شهرستان :
شهرستان
پوستر :
نام ارسال کننده :
شماره تماس :
توضیحات :
×
رهگیری اسناد
کد رهگیری :