نام پدر : حسین
تاریخ تولد :1366/01/30
تاریخ شهادت : 1395/02/17
محل شهادت : سوریه - خان طومان

خاطرات

خاطره ای با شهید مدافع حرم علیرضا بریری

 

 

سال 90 با شهید بریری وهمسرشون همسفر کربلا بودیم .اشنایی ما در ان سفر بود...وقتی میخواستیم بگیم بریری برامون سخت بود..یک روز به شهید بریری گفتم اقا علیرضا فامیلیتون چقد سخته..من نمیتونم بگم..ایشون با خنده گفتن  بریر میدونی کیه.؟.گفتم چطور؟  گفتن بریر یکی از یاران امام حسین بودن..منم که فامیلیم بریری..بعد گفتن یعنی میشه منم یه روز یکی از یاران امام حسین بشم... واینچنین شد که مدافع حرم ما..با حضرت زینب.واقا ابا عبدالله محشور شدن...چه زود شهید علیرضا بریری به ارزویش رسید..

 


خاطرات

خاطراتی از پاسدار شهید علیرضا بریری ، مدافع حرم حضرت زینب (س)

 

خاطره ای از حرم ....

علیرضا اولین باری که رفت به زيارت کربلاهر طوری بود با اصراری که داشت تونست پرچم بارگاه امام حسین علیه السلام رو بگیره...

شهید علیرضا اون پرچم رو هدیه به مسجد مهدیه کرد...

بعد اون سال،مردم مسجد مهدیه ، هر ساله محرم ها زیر پرچمی که علیرضا از امام حسین هدیه گرفته بود عزاداری میکنند....

  همیشه میگفت ایندفعه که رفتم کربلا،میرم پرچم آقا اباالفضل العباس رو میارم....

علیرضا به حرفش عمل کرد رفت پرچم عباس رو به دست بگیره... اما اینبار در کربلای خان طومانکنار خیمه ی زینب کبری سلام الله علیها،

شام بلا ،پرچم علمدار رو به دست گرفت و پای پرچم عباس تا ابد علمدار قلبهای عاشق زینب کبری شد....

                                                                                                          ------------------------------------------

شهیدعلیرضادر ماه مبارک رمضان

 

روايتي از همسنگر مدافع حرم

         شهید علیرضا بُریری:

یادم نمیره, یکی از شبهای ماه مبارک رمضان ١٣٩٠ اجرای آتش رو مسیر تردد دشمن داشتیم که علیرضا رو قبضه خمپاره ۶٠ بود که متوجه شدم آتیشش قطع شده, اومد سراغم گفت بیا ببین چه اتفاق عجیبی افتاده,,رفتم دیدم خمپاره ای که فرستاده بود ته اون (پره)تو لوله مونده که نشون میداد خمپاره مشکل فنی داشت و امکان ترکیدن تو لوله را داشت,,علیرضا میخندید و می گفت قسمت نبود با آتیش خودمون شهید بشیم,ته خمپاره رو در آورد و به اجرای آتش ادامه داد.

 


خاطرات

چند خاطره کوتاه از پاسدار شهید علیرضا بریری به نقل از خانواده شهید

 

 

سرکار خانم پوررمضان همسر شهید علیرضا بُریری

از آخرین تماس تلفنی با علیرضا میگوید :

آخرین باری که صدایش را شنیدم، یک هفته قبل از شهادتش بود. در آخرین تماس‌اش به من قولی داد که هرگز به قولش عمل نکرد.

وی افزود: علیرضا گفت وقتی برگشتم با هم میریم مشهد. بهش گفتم خیلی مراقب خودت باش، گفت: دیدی داری میزنی زیر حرفات! تو باید برام دعا کنی، تو باید خوشحال باشی که من در چنین راهی قدم برداشتم. اول دعا و دوم رسیدن به آرزو.

همسر شهید بریری ادامه می‌دهد: او براى اعزام به سوریه داوطلب شد و پس از 9 ماه که اجازه رفتن یافت، فوق‌العاده خوشحال بود و مىگفت دفاع از حرم اهل بیت(ع)، مهم‌تر از شهادت است.

وی با بیان اینکه شهید بریری در راه خود ثابت‌قدم بود، خاطرنشان کرد: زمان اعزام به سوریه احتیاج به رضایت همسر بود، وقتى از من اجازه خواست، نمى‌توانستم حرفى بزنم و براى رفتنش مخالفت کنم. دیگران مى‌گفتند که چرا با رفتنش مخالفت نمیکنی؟ اما من به سبب اعتقاد به راهى که او انتخاب کرده بود، نمى‌توانستم مانع از رفتنش شوم، زیرا به هدف او اعتقاد و به راهى که انتخاب کرده بود ایمان داشتم، خوشحالم که به آرزوی خود رسید.

همسر چهارمین شهید مدافع حرم بابلسر در پاسخ به این سوال که «چگونه از شهادت همسرتان با خبر شدید؟»، گفت: در فضای مجازی خواندم و باورم نمی‌شد. به هر کجا و هر کس زنگ می‌زدم اظهار بی‌اطلاعی می‌کرد. برخی‌ها می‌گفتند ما خبری نداریم و حتماً مجروح شده، تا اینکه فرمانده سپاه بابلسر به اتفاق جمعی از همکاران و مسئولان به خانه پدر همسرم آمدند و خبر شهادت علیرضا را به من دادند.

وی تصریح کرد: از شهادت همسرم خوشحال شدم، به امام‌زاده رفتم و نماز شکر خواندم، زیرا او به آرزوی خود رسید و در راهى قدم گذاشت که راه اولیا خداست.

همسر این شهید بزرگوار با اشاره به جملاتی که از علیرضا به یاد دارد، می‌گوید: علیرضا همیشه می‌گفت آفت جامعه ما بی‌حجابی و بی‌ایمانی است. همیشه می‌گفت رهبر انقلاب را تنها نگذارید، پشت رهبری را خالی نکنید. به من می‌گفت: اول از همه حجابت را حفظ کن و هیچ‌وقت یادت نرود همیشه نمازت را اول وقت بخوان.

وی در پایان با اشاره به زیباترین خاطره خود از همسرش، اظهار کرد: یادم می‌آ‌ید رفته بودیم کربلا، موقع برگشت همه دعای وداع می‌خواندند، ولی او نمی‌خواند، الان می‌فهمم چرا دعای وداع نمی‌خواند، او می‌گفت اگر دعای وداع بخوانم دیگر نمی‌توانم به کربلا بروم، اما اکنون در کربلاست.

                                                                       -----------------------------------------------------

کلاس درس شهید علیرضا بُریری

زندگیه با حسابوکتاب علیرضا

پدر شهید روایت میکند:

 وقتی علیرضا اولین حقوقش رو گرفت ،گفتم بابا این حقوق نوش جونت ولی ازاین به بعد باید به خاطر حقوقت حساب سال بدی.علیرضا خندید و گفت باشه بابا.

گذشت .گذشت.گذشت...

علیرضا به شهادت رسید.

امام جمعه بابلسر وقتی برای تسلی و همدردي به منزل ما اومدگفت می دونستی پسرت حساب سال داشت؟

 تعجب نکردم.گفتم بله، سال 85 که فارغ التحصیل شد بهش گفتم  که باید حساب سال داشته باشه.اما امام جمعه بابلسر گفت حاج حسین ،پسرت از سال 81 حساب سال داشت.

یعنی از همون حقوق ناچیزی که از دانشگاه می گرفت....

علیرضا برا لقمه لقمه های زندگیش حسابوکتاب داشت که امروز عند ربهم یرزقون شده....

روز جمعه امام جمعه بابلسر در خطبه هاشون گفتند:

ای مردم ،این شهر جوونی رو از دست داد که شاید بعضی ها ندانند که  او حتي از حقوق ناچیز دانشگاهش حساب سال داشت

                                                                       ---------------------------------------------------------

فرمانده گردان شهید بُریری:

علیرضا همش آرزوی شهادت میکرد،دنبال شهادت بود..چند روز قبل شهادتش هم یه ترکش خورده بود به پشتش گفت ببین ناصر بازم لایق شهادت نبودم....

بهش گفتم علیرضا تو هنوز جوونی تو زنوبچه داری ،تو که فقط مال خودت نیستی . زنو بچت ،پدرومادرت چشم انتظارتن...گفت ناصر نگران نباش همشون رو آماده شهادتم کردم...

گفتم بابا بچت تازه دوسالشه ،همسرت چی گفت حتی همسرم هم آمادست...

همسر شهید بريري خطاب به فرمانده گردان علیرضا:

این تسبیح یادتون هست??

یکسال قبل علیرضا اینو از شما هدیه گرفته بودتا بده به من....

فرمانده:

بله. یکسال قبل علیرضا این تسبیحو به دست من ميبينه،خوشش اومده بود.بهم گفت ناصر اینو هدیه بده به من که منم میخوام هدیه بدم به همسرم...

این تسبیح یک همسر شهیدبوده....

همسر شهید بریری:

علیرضا از روزی که این تسبيحو به من داد، منو آماده ی شهادتش کرد....حتی آماده ی هیچوقت نيومدنش....من خیلی وقته آماده ام...

علیرضا به آرزوش رسید...

دعا کنید خداوند به من قدرت اینو بده که محمدامينم رو مثل پدرش یه شیر مرد تربیت کنم

تا مثل باباش سرباز آقا باشه....

 


خاطرات

خاطره خواندنی از پاسدار شهید محرمعلی مرادخانی

سردارشهید مدافع حرم محرمعلی مرادخانی نقل می کرد: شب بود و یک دفعه صدای تیر اندازی بلند شد پیگیر قضیه شد دید چند تا از بچه های افغان میگن چند تا داعشی رو دیدن که در فاصله چند متری قصد نفوذ به محل استقرار نیرو های خودی رو داشتن سردار متوجه میشه که بچه ها خیلی تر سیدن میگه بی جهت تیر اندازی نکنین وبا چند نفر میرن دنبال داعشی ها ...

سردارشهید مدافع حرم محرمعلی مرادخانی نقل می کرد:  شب بود و یک دفعه صدای تیر اندازی بلند شد پیگیر قضیه شد دید چند تا از بچه های افغان میگن چند تا داعشی رو دیدن که در فاصله چند متری قصد نفوذ به محل استقرار نیرو های خودی رو داشتن سردار متوجه میشه که بچه ها خیلی تر سیدن میگه بی جهت تیر اندازی نکنین وبا چند نفر میرن دنبال داعشی ها
در جریان تعقیب ایشون در تاریکی شب از روی دیواری نسبتا کوتاه میپرن ناغافل از اینکه اون طرف دیوار خندقه ،فرود میان و با ضربه ای که به پاشون وارد میشه رباط و تاندن های پای چپ پاره میشه
میگه یه لحظه چشام سیاهی رفت
ولی برای اینکه همرا هاش متوجه نشن آروم سعی کرد بلند بشه ولی دوباره  زمین خورد خلاصه به هر صورتی که بود تا اطمینان از دور شدن دشمن مقداری صبر کردو بعد خودشو با کمک بچه ها به مقر رسوند
وقتی به مقر رسیدن بچه ها اصرار کردن که همون شب ایشون رو به درمانگاه ببرن ولی سردار قبول نکرد از طرفی درد زیادی داشت 
یکی از بچه ها که کارهای امدادی انجام می داد یه مسکن به ایشون تزریق میکنه
سردار میگفت وقتی مسکن به من زد دیگه نفهمیدم چی شد چشام رو باز کردم و دیدم نماز صبح شده
خلاصه تا صبح با درد سر کردم 
وبعدش با اصرار بچه ها رفتم بیمارستان و دکتر بعد از معاینه گفت وضع پات خیلی خرابه باید برگردی ایران
قرار شد که ایشون رو برای بازگشت به ایران به مسئول هماهنگی معرفی کنن
سردار میگفت رفتم پیش مسئول هماهنگی و دیدم میگه باید برگردی چاره ای نیست ایشون میگن من چند ماه دنبال این بودم که بیام اینجا حالا به همین سادگی برگردم
من بر نمی گردم
یه ماشین به من بدین تا برم مقر
که ظاهرا مسئول هماهنگی قبول نمیکنه
خلاصه میگفت حالم خیلی گرفته بود رفتم حرم حضرت زینب یه گوشه نشستم توی فکر بودم دیدم یکی از بچه های که منو میشناخت اومد جلو با هم احوال پرسی کردیم گفتم کجا میخوای بری گفت تا مقر میرم منم با هاش رفتم
با همون وضعیت  تا آخر ماموریتشان توی سوریه میمونن و بعد از پایان دوره بر میگردن ایران
تو این مدت ایشون تمام ادوات قدیمی و بلا استفاده رو تعمیر میکنن و نحوه کار با اونها رو به بچه های افغانی یاد میدن.
راوی :رمضان رسولی