نام پدر : علی
تاریخ تولد :1344/11/14
تاریخ شهادت : 1394/10/01
محل شهادت : سوریه- حلب

خاطرات

||||« تدابیری که مؤثر افتادند » ||||

راوی: غدیر بنی احمد

 

سال 65 و 66، سال‌های حضور شهید عباس علیزاده در قرارگاه رمضان بود. قرارگاه رمضان برای آن‌ها که اندکی با جبهه و دفاع مقدس آشنایی دارند، یادآور تلاش و مجاهدت رزمنده‌ها در مأموریت‌های برون‌مرزی است. در یکی از همان مقاطع، مأموریتی از طرف قرارگاه به شهید علیزاده سپرده می‌شود. در این مأموریت، عباس می‌بایست محموله‌هایی شامل انواع مهمات و قبضه‌ها را از دزلی مریوان، بار اسب و قاطر می‌کرد و همراه با یک گروه از پیشمرگه­های کرد عراقی به منطقه‌ای به نام «قره داغ و «سنگ داو»، حدِّ واصل بین «کرکوک» و «سلیمانیه» منتقل می‌کرد؛ درست در عمق 200 کیلومتری خاک دشمن. چنانچه فرد یا مدیریتی موفق بشود تا محموله‌ی نظامی را در طول مسیر 200 کیلومتری و همچنین مسیر متعلق به خاک دشمن، انتقال دهد، خیلی باید از ذکاوت نظامی بالایی برخوردار شود. در این مأموریت، جدا از خمپاره 60 و 80 و 82، کلاش، تیربار و...، وقتی بحث انتقال قبضه 106 مطرح شد، چند نفر از پیشمرگه­های کرد به دلیل سنگینی و حجیم بودن قبضه، موافق نبودند تا این سلاح را بار قاطر و اسب کنند اما شهید عباس از بین جمع، برخاست و آمادگی خود را برای انجام این کار اعلام کرد. بلافاصله و بدون فوت وقت، چند راس قاطر اضافی به تعداد 15 قاطر را آماده کرد و با اوراق کردن قبضه، آن‌ها را سوار حیوان‌ها کرد تا هر طور شده، قبضه را به مقصد برساند و بچه‌های کادر قرارگاه رمضان از آن سلاح علیه عراقی‌ها استفاده کند.

ساعت حرکت گروه به فرماندهی شهید علیزاده هم شب بود؛ چون در طول روز، امکان شناسایی گروه توسط دشمن وجود داشت و شهید علیزاده و هم‌رزمانش این خطر را نکردند و معتقد بودند؛ «دیر رسیدن، بهتر از هرگز نرسیدن است.»

گروه، حرکت خود را در مناطق کوهستانی، شیارها و ارتفاعات صعب‌العبور و گاهی جنگلی آغاز کردند. بعد از طی مسیر نسبتاً طولانی، پیش از طلوع آفتاب، در نقطه‌ای که از قبل تعیین‌شده بود، اُتراق کردند و تا شب همان‌جا مستقر شدند تا بعد از تاریکی هوا با دستور شهید علیزاده به راه خود ادامه دهند. کل مسیر - از مبدأ تا مقصد- سه روز در نظر گرفته شده بود. نکته‌ای که می‌توان، آن را از هوش نظامی شهید علیزاده دانست، پیش‌بینی تریلی و تراکتورهایی در بعضی از مسیرها بود؛ تا برخی از این سلاح‌ها به داخل تراکتور و تریلی روستایی‌ها که از آشنایان پیشمرگه­های کرد بودند، منتقل می‌شدند. با این تدبیر، هم حیوان‌ها استراحت می­کردند و پشت شان به خاطر تحمل سنگینی بار محموله، کم‌تر زخم می‌شد و جراحتی برمی‌داشت و هم این‌که سرعت کار، بالا می‌رفت. شهید علیزاده برخی از این قبضه‌ها و سلاح‌ها را بار تراکتور و تریلی می‌کردند و روی آن‌ها را هم با هیزم می‌پوشاندند تا اگر چشم عراقی‌ها در دژبانی به تراکتورها افتاد و خواستند از آن بازرسی کنند، با دیدن هیزم، اجازه عبور به تراکتور و تریلی‌ها را بدهند.

برای کم نقص انجام شدن مأموریت و عبور امن محموله، تدبیر دیگری هم صورت گرفت و شهید علیزاده با تجربه‌ای که از جنگ‌های غیرمنظم داشت، به کمک افراد گروهش، خودروهایی را نیز در طول راه پیش‌بینی کرده بودند تا به موازات این تراکتورها یا حیوان‌ها- اما با فاصله نسبتاً قابل توجه- حرکت کنند تا اگر عراقی‌ها متوجه مأموریت شدند و مأموریت لو رفت، خودروها سر برسند و رزمنده‌ها بلافاصله سوار خودروها بشوند و از معرکه بگریزند. همه‌ی این ابتکارها، در آن روز سه روز مأموریت باعث شد تا مأموریت حمل قبضه‌ها، سلاح‌ها و مهمات به‌خوبی و بدون کوچک‌ترین درگیری با دشمن انجام شود.

بعد از پایان مأموریت سه‌روزه، محموله‌ها بلافاصله با رسیدن به مقصد، توسط رزمندگان قرارگاه بارگیری شد و بدون فوت وقت، علیه عراقی‌ها به کار گرفته شد تا جایی که عراقی‌ها از حجم گلوله‌های به کار گرفته‌شده غافلگیر شده بودند و خسارات فراوانی به یگان‌های آن‌ها وارد شد.


خاطرات

||||« دعوای بین دل و دنیا » ||||

راوی: شهربانو علیزاده، خواهر شهید عباس علیزاده

 

بعــد از بازنشستگی، دلـش خیلـی نگران مرغ و خروس، ماهی­چال و زمین کشـاورزی‌اش بود. گاهـی وقـت‌هـا از این‌همـه تقـلای شبـانه‌روزی‌اش در کـار کشاورزی و دامداری، حرصم درمی‌آمد و به این کارش اعتراض می‌کردم. حرص خوردن‌های من را که می‌دید، می‌گفت:

- «دلم بند این حیوان‌های زبان‌بسته است. خواهر! تو را به خدا، به این مرغابی و سیکاها نگاه کن؛ هرچه تخم می‌گذارد، دو زرده است؛ تازه، گوسفندهای من هم به‌تازگی، دوقُل و سه قل می‌زایند. راستی بیا این تار عنکبوت را نگاه کن؛ چه کسی است که از همین تار عنکبوت، پی به عظمت خدا نبرد؟! راستش از دیدن دست رنجم لذت می‌برم. از کار کردن آرامش می‌گیرم، مرد تا توان دارد باید کار و تلاش کند.»

من که از استدلال داداش عباس قانع نشدم، در جوابش گفتم:

- « روی حرفم باقی هستم. بعد از این همه سال هجرت از این کوه به آن کوه، از این دشت به آن دشت، الان باید لباس‌های شیک بپوشی و دست‌زن و بچه‌هایت را بگیری و به مسافرت بروید؛ بدجوری به زمین کشاورزی چسبیدی؛ بهتر است، زود، خودت را از دست این‌ها خلاص کنی! پاگیرت شده‌اند.»

این جمله را به او گفتم و بلافاصله زمین کشاورزی‌ای را که عباس­علی با تراکتور در حال شخم­زدن روی آن بود، ترک کردم.

زمزمه‌ی رفتن به سوریه خیلی داغ شده بود. عباس­علی خیلی با خودش کلنجار رفت که چطور از زمین و باغی که آن‌همه برای آبادی آن‌ها زحمت‌کشیده، خلاص شود؟

یکی از روزها که اتفاقی، دوباره گذرم به برادرم افتاد؛ دیدم با یک دست، قلبش را گرفته و گویا دارد، درد می‌کشد. با سراسیمگی به طرفش دویدم و رو به عباس­علی گفتم:

- «داداش! اتفاقی افتاده، چرا قلبت را گرفتی؟»

در جوابم گفت:

- «چند روز است که قلبم تیر می‌کشد. سه بار به بیمارستان فاطمه زهرا (س) ساری رفتم؛ دکتر قلبِ آنجا گفت؛ چیزی نیست، مربوط به اعصاب و روانت است و به قلبت فشار می‌آورد.»

بعد خودش، ادامه داد و گفت:

- «خواهر! اگر چیزی را به تو بگویم، باور می‌کنی؟ توی این چهار ماه که بحث رفتن من به سوریه بود، با خودم خیلی فکر کردم و بین دوراهی بودم. با خودم می‌گفتم؛ چطور از مال دنیا و زمینی که سال‌ها برای آن زحمت کشیده‌ام، جدا شوم و همه‌ی آن‌ها را رها کنم و به سوریه بروم. تو راست می‌گفتی، خیلی به این‌ها دل‌بسته شده بودم. حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم که این دردِ قلب من، به خاطر کشمکش بین من و دنیا است؛ دعوای بین دل و دنیاست. امروز می‌دانم، چطور دعوای این دو را خاتمه بدهم.»

چند روز بعد، دیدم که سرحال و قبراق، قصد عزیمت به سوریه را دارد. بعد از بازنشستگی تا این حد، عباس را سبک‌بال و سبک‌بار ندیده بودم. در سوریه که بود، به‌خصوص آن روزهای اول، بیشتر وقت‌ها برایش زنگ می‌زدم و جویای احوالش بودم تا این‌که چند یکی دو هفته قبل از شهادتش نه زنگ می‌زد و نه ارتباطی بین من و عباس برقرار می‌شد. گاهی وقت‌ها هم زنگ می‌خورد اما گوشی را جواب نمی‌داد تا اینکه سه روز مانده به شهادت، خودش ساعت چهار بعدازظهر با من تماس گرفت و آن، تماس آخر بین من و عباس بود. بعد از سفارش‌های زیاد بخصوص سفارش دخترش ندا، گفت:

- «خواهر جان! وقتی پایم به سوریه باز شد، سه روز تمام، مُقیم حرم بی‌بی زینب(س) شدم، عوض همه‌تان زیارت کردم. رو به بی‌بی جان گفتم؛ بی‌بی! اسم من عباس است و قدِّ من هم مثل عباس، رشید و بلند. من را به‌حق عباست، پذیرا باش؛ همه‌ی آن چیزی را که در جویبار داشته‌ام، یکجا کنار گذاشته‌ام و به عشق دفاع از حرمت، به اینجا آمده‌ام.»