||||« اسیر عراقی، زیر سایه محبت » ||||
راوی: رحیم کابلی
در حین پاکسازی از منطقهی تصرف شده فاو، متوجه شدم یکی از بچهها دارد با دست به نقطهای اشاره میکند. رو به او گفتم:
- «اتفاقی افتاده؟ آنجا چه خبر است؟»
جواب داد:
- «رحیم! خوب به آنجا نگاه کن؛ انگار یک عراقی است.»
خوب که دقت کردم، دیدم راست میگوید؛ یک عراقی، درست همان جایی که به آن اشاره میکند، نشسته و زانوهایش را هم به سمت شکمش جمع کرده. عراقی وقتی فهمید، داریم به او خیره میشویم، حسابی جا خورد. به طرفش دویدیم. هر قدمی که به او نزدیک میشدیم، ترس روی صورتش بیشتر نمایان میشد. زیر بغلش را گرفتیم و کمک کردیم تا بایستد. شدت سرمای هوا و نداشتن جانپناه، آب را از لب و لوچهاش سرازیر کرده بود. چشمهای عراقی به خاطر سرمای زیاد و حجم دودهایی که از انفجار منابع نفتی فاو بلند بود، جایی را نمیدید.
در طول راه به تصور اینکه شاید میخواهیم دَخلش را دربیاوریم، مُدام ما را به علی(ع) و فاطمه(س) قسم میداد.
دست پا شکسته به زبان عربی، رو به او گفتم:
- «یا اخی! لا تخف. انت فی امان الاسلام.»
تا این را از من شنید، روحیهاش تقویت شد و دیگر از آن وحشت چند دقیقهی قبل، خبری نبود. خیالش که راحت شد، پاچهی شلوارم را گرفت و از من تشکر کرد و گفت:
- «شکراً. شکراً.»
چند قدم که به سمت عقب راه افتادیم، از ما تقاضای آب کرد. آبی همراه نداشتیم.
بعد از طی مسافتی، به مقرمان، نزد بچهها برگشتیم. سریع دست به کار شدم و آبی تهیه کردم و به عراقی تشنه تعارف کردم. بوی خیلی بد و غیرقابل تحملی میداد. همانجا یکی از بچهها گفت؛ شاید بوی بدش به خاطر مصرف مشروبات الکلی باشد. عراقیها عادت به شُرب خمر دارند.
حالا نوبت به دادن غذا به اسیر بود. از شانس عراقی، بلافاصله بعد از رسیدنمان به مقر، مسئول تدارکات گروهان ما در حال توزیع صبحانه بود. وعده صبحانهی آن روز، نان و کمی پنیر بود. رو به رزمندهی میانسالی که مسوول توزیع صبحانه بود، گفتم:
- «لطف کن، امروز یک کف دست نان و یک سهمیه پنیر، اضافه بده!»
جواب داد:
- «چرا؟! مگر مهمان داری؟»
گفتم:
- « میخواهم به این اسیر عراقی بدهم. دارد از گرسنگی تلف میشود.»
تا این را گفتم؛ تدارکات چی در حالی که یک چشمش به اسیر عراقی دوخته شده بود و یک چشم هم به من، گفت:
- «کوفت بخورد. همان بهتر که از گرسنگی تلف شود.»
با کمی غضب، رو به تدارکاتچی گفتم:
- «مگر امام نفرمودند؛ حق ندارید اسرا را بکشید؟ مگر فرماندهان مدام نمیگویند؛ فقط وظیفه داریم، اسرا را تحویل بدهیم.»
من که میدانستم، تدارکاتچی، سهیمهی اضافهای را برای آن عراقی در نظر نمیگیرد، وقتم را تلف نکردم و کمی از نان و پنیر خودم را به اسیر دادم. عراقی بخت برگشته هم با اشتهای زیاد، شروع به خوردن کرد و هر لقمهای را که به دهان فرو میبرد، از من تشکر میکرد.