درباره عشق و علاقهاش نسبت به جبهه و رفتن به مناطق جنگی به ترتیب برادر، پدر شهید و همرزمش با بیان خاطرهای می گویند: «بنده به عنوان برادرش (مرادعلی) به یاد دارم روی سکوی منزل ایستاده بودیم. او گفت:« مادر اگر این دفعه بروم و شهید نشوم، حتماً شیری که به من دادی اشکال داشت.» و هنگام رفتن با همه ما روبوسی کرد.
پدر نیز تعریف میکند: «با دیدن تبلیغات و تصاویر اعزام نیرو از تلویزیون، به مادرش میگوید، ببینید چگونه مردم به جبهه میروند. من میخواهم بروم. او سعی میکرد که مرا راضی کند. ولی من به او گفتم که حضرت امام (ره) فرمودند، از سن 16 سالگی به بالا میتوانند به جبهه اعزام شوند. او با دیدن یک برنامه تلویزیونی و پخش سخنرانی حضرت امام و تصاویر بچههای کم سن و سال، اشکریزان گفت:« ببینید اینها هم بچه هستند ولی به جبهه میروند.» من که اشک او را دیدم، گفتم حالا که اینقدر علاقه داری من حرفی ندارم، برو به امان خدا.
خاطرهای دیگر از زبان همرزم (قاسم مازندرانی): «آن موقع که به جبهه اعزام شدیم و در پایگاه شهید بهشتی اهواز مستقر شدیم، من به او گفتم که شما سن کمی داری و از نظر جسمی نیز کوچک و ضعیف هستی. بچههای دیگر به شوخی گفتند که ما برای شما باید شیر خشک در نظر بگیریم. شهید با خنده در جواب به آنها گفت:« بله! بچه یا نبودن من در جبهه معلوم میشود.» و واقعاً در جبهه مشخص شد که او بچه نبود. بلکه شیر بچه بود و به شهادت رسید.»