*زندگی نامه شهید مجيد يحييپور جلالي*
نام پدر: رضا
تقويم 30 آبان 1346 را نشان ميداد که در آن روز دلانگيز، «مجيد» در کاشانه «رضا و زهرا» چشم به جهان گشود.
شايد آن روزها هيچكس از اهالي بابل نميدانست كه سرنوشت، چگونه براي او رقم خواهد خورد. كسي نميدانست كه سالها بعد، بوي خوش اين غنچه نوشكفته، همهجا خواهد پيچيد و عاشقان را سرمست خواهد كرد.
پدرش «رضا»، از همان كودكي روح او را با ياد خدا و عشق به اسلام جلا داده، بذر معرفت و آگاهي را در دل كوچكش پاشيد.
مجید دوره ابتدائي را در دبستان محل زندگياش گذراند و راهنمايي را در مدرسه «محمدحسن قاضيان» همین شهر با موفقت پشتسر گذاشت.
در بیان تقیدات دینی وی، باید گفت که در ادای واجبات و مستحبات میکوشید و از انجام محرمات دوری میکرد. با قرآن، این منبع نور و رحمت نیز مانوس بود و در عمل به فرامین آن، کوشا. علاوه بر آن، با الگوپذیری از سیره اهل بیت(ع)، همواره در پی کسب کمال معنوی و فضایل انسانی بود.
با گفتههای دوستش «مهدی ضرابی» از خلقوخوی مجید اینگونه سخن میگوییم: «فردی خوشرو و مهربان بود. به همه احترام میگذاشت و هرگز کسی را از خودش ناراضی نمیکرد. با دوستانش هم رفتار خوبی داشت و حتی در امر ازدواج نیز، برایشان قدم بر میداشت. اگر اختلافی بین دوستانش پیش میآمد، نهایت تلاش خود را برای رفع آن میکرد.»
پیروزی انقلاب در يازده سالگي مجید رقم خورد؛ از اینرو، نتوانست در آن ایام، سهم به خصوصي داشته باشد؛ اما با تشکیل بسیج، فعالیتهایش را در این راستا آغاز کرد تا در حراست از دستاوردهای انقلاب سهمی داشته باشد.
آقای «ضرابی» در ادامه اذعان میدارد: «مجید معتقد بود که باید با خوشرویی و عمل صالح، جوانان را به سمت و سوی بسیج کشاند. ضمن اینکه مطالعه و تحقیق را به آنها توصیه میکرد.»
همزمان با شروع جنگ تحمیلی، مجید در تیر 1361 در کسوت تکتیرانداز، راهی مریوان شد.
چهار ماه بعد نیز، با حضور در عملیات مسلمبنعقیل آسیب دید و به بیمارستان انتقال یافت.
حدود سه ماه نیز در طرح ویژه جنگل انجام وظیفه کرد.
در 14 دی 1362 به عضویت سپاه در آمد و به عنوان مسئول گشت در واحد اطلاعات ـ عملیات مشغول خدمت شد.
عطر جبهه او را سرمست كرده، شهادت آرزويش بود و با پرواز هر پرستوي عاشقي، دلش بيتابتر ميشد. دوستان به شوخي ميگفتند: «مجيد خسته شدي از بس در كردستان نان خشك خوردي. مدتي را هم جنوب، پيش ما بیا. ميگفت: من در كردستان حضور خدا را بيشتر احساس ميكنم و به آرامش ميرسم.»
«مهدي» نیز بُعد دیگری از شخصیت دوستش را اینگونه یادآور میشود: «از بريز و بپاش و بينظمي، دوري ميكرد. چيزي را كه از راه حلال به دست ميآورد، تا آخر استفاده ميكرد. ميگفت: بايد از نعمت خدا خوب استفاده كرده، صرفهجويي كنيم؛ چرا كه اين به نفع خودمان است. چون كشور در حال جنگ است.»
مادر از آخرین دیدار فرزندش چنین روایت میکند: «صبح روز آخرین اعزامش، لباس مشکی به تن کرد. گفتم: مجیدجان! چرا مشکی پوشیدی؟ گفت: به خاطر شهادت دوستانم! در حالیکه لباس عزای خودش بود. بعد گفت: مامان میخواهم بروم و شیرینی شهید شدنم را بخرم. دارم با این کارها، تو را برای شهادتم آماده میکنم. هیچ فکر من نباش! من مال خدا هستم.»
و سرانجام، دردانه زهرا در 7/4/64 در منطقه مريوان با اصابت تير به سر، همانند ديگر دوستانش، آسماني شد. پيكر پاكش را نیز سه روز بعد، در آرامگاه «معتمدي» زادگاهش به خاك سپردند.