خواهر شهید ـ فاطمه می گوید : من کلاس دوم ابتدایی بودم اکثر شب ها به من درس یاد می داد و بعد آن لباس می پوشید به بیرون می رفت و شبی از او سوال کردم داداش کجا می روی ؟
گفت: نزد آیت الله ایازی می روم دوست دارم شب ها نزدیک خانه او باشم و از او مراقبت کنم.
گفتم: برای چه؟
گفت: ایشان شخصیت وارسته و شناخته شده ای هستند و همیشه در برابر دیگران خود را مسئول می دانست و به دیگران کمک می کرد .
همرزم شهید ـ یوسف صداقت رستمی ـ می گوید: از خانواده مذهبی و عاشق ولایت و از علاقمندان به آیت الله ایازی بود . با اعلام نیاز نیرو به جبهه ، ما اعلام آمادگی کردیم برای آموزش به چالوس رفتیم و یک ماه در آنجا آموزش دیدیم و کارت جنگی ما صادر شد که کارت جنگی من و او نبود ما دوباره به ستاد چالوس رفتیم و پیگیر شدند و آنها هم گشتند و نبود بعد از استرس زیاد بالاخره برای ما کارت جنگی صادر کردند ما هم به رزمنده ها پیوستیم در هفت تپه دوباره آموزش دیدیم علی در همان ایام هم حالت های عجیبی داشت طوری که می دانست به شهادت می رسد از ما می خواست برای اقامه نماز شب بیدارش کنیم و همیشه از پیروزی انقلاب و امام صحبت می کرد .