*زندگی نامه شهيد محمدحسن آخوندي*
نام پدر: علي
تقويم سال 1343 به اولين طلوع اسفند رسيده بود كه با قدومش، بهاري زودهنگام را براي «علي و بلور» به ارمغان آورد.
کودکانه «محمدحسن»، در کوچه پسکوچههای «بيشهبنه» و دامان پدر و مادري کشاورز و زحمتکش خاطره شد.
مادر، كودكي او را اينگونه ورق ميزند: «بچه كه بود، پيش ما ميايستاد و نماز ميخواند. در ايام ماه مبارك رمضان هم، همراه ما بيدار ميشد و يكروز در ميان روزه ميگرفت. علاقهاش به قرآن نيز، بهگونهاي بود كه قبل از مدرسه، او را براي فراگيري تعاليم قرآني، نزد دايي خودم «شيخ محمدباقر يوسفي» فرستاديم.»
محمدحسن بعد از گذراندن پايه اول ابتدائي در دبستان روستا، به دلايلي، از ادامه تحصيل دست كشيد و كمكحال پدر در كار كشاورزي شد.
در اوصاف اخلاقی این فرزند نیکسیرت، همین بس که به سبب خلق نیکو و ملاطفت در گفتار، از محبوبیت ویژهای نزد دیگران برخوردار بود. در ادب و تواضع نسبت به والدین نیز، اهتمامی خاص داشت و پیوسته در اطاعت از خواستههایشان، کوشا بود.
با گفتههای «صغري»، گذری به فصل انقلاب زندگانی برادرش میزنیم؛ «اوايل انقلاب كه در منطقه هزارجريب تظاهرات انجام نميشد، محمدحسن و چهار، پنج نفر از دوستانش جمع ميشدند و مرگ بر شاه ميگفتند. يكي از همسايههايمان ميگفت: اين بچهها را ببين! آمدهاند در كوچه، مرگ بر شاه ميگويند. شما به حمايت شاه زندگي ميكنيد؛ آنوقت مرگ بر شاه ميگوييد!؟ همسایه ما، حتي آنها را نفرين هم كرد.»
محمدحسن در سال 1361، با دخترعمويش «نرگسخاتون» پیمان ازدواج بست، كه ثمرهاش «كريم» است.
ذكر خاطرهاي از خواهرش در اين مورد شنيدني است؛ «محمدحسن تازه از جبهه برگشته بود. بعد از دو سال، خدا به او فرزندي داده بود. او آن روز به احترام پدر و مادرم، بچهاش را در آغوش نگرفت. بچه گوشه اتاق خواب بود و محمدحسن فقط نگاهش ميكرد. من كه متوجه حالش شده بودم، از جايم بلند شدم و برادرزادهام را به او دادم. گفتم: برادر جان! از چه كسي خجالت ميكشي؟ پدر و مادرمان هم ما را نوازش ميكردند و در آغوش ميگرفتند. پدرم وقتي ديد كه او به خاطر حضورش خجالت ميكشد و حرمت بزرگتري را نگه ميدارد، از اتاق بیرون رفت. اصلاً هر وقت که پدر و مادرم بیرون ميرفتند، محمدحسن بچه را بغل ميكرد و ميبوسيد.»
محمدحسن همزمان با پوشیدن جامه پاسداری در 18 اسفند 1362، در واحد تدارکات سپاه بهشهر مشغول خدمت شد. او ابتدا بهعنوان آشپز، راخی مناطق نبرد شد.
سپس، در 65/6/27 به سمت مسئول تداركات سپاه مريوان، منصوب شد.
او همچنین، در کسوت مسئول انتظامات پادگان شهید رجایی، جانشین و مسئول تدارکات محور انجیران نیز، خدمات ارزندهای از خود به یادگار گذاشت.
ناگفته نماند که این رزمنده مجاهد، در طول مدت حضورش در دوران دفاع مقدس، یک بار در جبهه جنوب دچار جراحت شد.
مادرش ميگويد: «وقتي براي رفتن به جبهه ثبتنام كرد، به من گفت: مادر! از رفتن من ناراحت هستي؟ گفتم: نه! اتفاقاً من ممنون تو هستم كه به جبهه ميروي و از اسلام و قرآن دفاع ميكني. گفت: ناراحت نباش مادر! ما بايد از اسلام دفاع كنيم و به پشتيباني برادرانمان برويم. فقط من نيستم و مثل من، هزاران نفر هستند. الان بايد به ياري رفقايم بروم. بعد از اين، به فكر زن و بچهام هستم.»
و سرانجام، محمدحسن در 66/4/4 در محور گاهگلي مريوان، حين سركشي از قلههاي تحت پوشش انجيران، بر اثر سانحه تصادف، به درجه رفيع شهادت نائل آمد. پيكر پاكش نیز بعد از تشیيع در بهشهر، در معصومزاده «لِرما»، واقع در زادگاهش به خاك سپرده شد.
«عباس یوسفی» درباره همرزمش روایت میکند: «یک بار از من تقاضا کرد که با هم عکس بگیریم. لحظه عکس گرفتن، من خشاب و تفنگ او را به کمرم بستم، او هم لباس کردی به تن کرد. بعد گفت: شاید این عکس اول و آخرم باشد. گفتم: چطور؟ گفت: در این عملیات به شهادت میرسم. به شوخی گفتم: شاید من شهید شوم. بعد ادامه داد: اگر من شهید شدم، عکسم را برای خانوادهام ببر؛ اگر تو به شهادت رسیدی، من عکست را برای پدر و مادرت میبرم. محمدحسن سه روز بعد از عکس گرفتن، به شهادت رسید. وقتی جنازهاش به دست خانوادهاش رسید، عکس آن روز را برایشان بردم.»