*زندگی نامه شهيد اسماعيل هوشيارفرد*
نام پدر: ابراهيم
همزمان با طلوع چهارم مرداد 1325، نوزادي چشم به جهان گشود، که نامش را «اسماعيل» نهادند. تنها ثمره زندگي «ابراهيم و سلطان» كه با پيشه كشاورزي در روستاي «پرمكوه» از توابع «اَشكور سفلي» در گيلان روزگار ميگذراندند.
تحصيلات اسماعيل به سواد قرآني ختم ميشود.
در سال 1342 با بانو «زبیده اسدي» پيمان ازدواج بست كه ماحصل اين زندگي مشترك، «زهرا، صديقه، طاهره، محمدتقي و مجتبي» هستند. ناگفته نماند كه اسماعيل، بعد از ازدواج به روستاي اَشكور مهاجرت كرد.
طاهره از تقيدات ديني پدرش ميگويد: «خيلي متعهد به انجام فرائض واجب از قبيل نماز و روزه بود. حتّي غذا خوردن و خوابيدنش هم با وضو بود. علاوه بر آن، ما را نيز به رعايت مباني اسلام توصيه ميكرد.»
همسرش در اوصاف خصوصيات اخلاقي اسماعیل، میگوید: «فردي خوشخلق و مهربان بود. وقتي از سر كار ميآمد، در كارهاي خانه كمکم ميكرد. اگر برايش چاي ميآوردم و قند يادم ميرفت، آن را مينوشيد و ميگفت: خيلي شيرين است. قند را بگذار براي بچهها.»
«صدیقه» در تکمیل گفتههای مادر ، چنین ادامه میدهد: «با مادرم خیلی مهربان بود. آنها واقعا دو یار صمیمی و نمونه بودند و به یکدیگر احترام میگذاشتند. پدرم همیشه به ما توصیه میکرد که مراقب رفتارتان با مادر خود باشید و او را از خود نرنجانید. وقتی به جبهه میرفت، نگران مادرم بود که غصه نخورد و دلتنگ نشود. علاوه بر آن، سعی میکرد که با نصیحتهایش، به ما بگوید که در دوستیابی احتیاط کنیم و با کسانی رفاقت داشته باشیم که در اخلاق و رفتار نمونه باشند. البته به دوستانمان خیلی احترام میگذاشت.»
دستگیری از دیگران و رفع مشکلات مردم، از جمله فضیلتهای انسانی بود که اسماعیل به آن آراسته شده بود.
بانو زبیده در اینخصوص نقل میکند: «یک بار که به خانه یکی از دوستانش رفته بود، مادرش گفت: پسرم هنوز به منزل نیامده است. وضع اقتصادی ما هم خوب نیست. او که فقط مبلغ پانصد تومان در جیبش داشت، به وی داد و گفت: پسرت میآید. آن مادر هنوز این موضوع را به یاد دارد. او آن روز فکر کرده بود که آن پانصد تومان را فرمانده پسرش به وی داده بود.»
دردانه ابراهیم، اندكي بعد از آغاز جنگ تحميلي، به عضويت سپاه در آمد و به عنوان مسئول تداركات، در پادگان المهدي چالوس مشغول به خدمت شد.
بانو اسدی، در ادامه خاطرهای از همسرش میگوید: «آخرين بار كه ميخواست برود، من به شدّت بيمار شدم. به او گفتم: تو چند بار جبهه رفتهاي. اين بار نرو. گفت: اگر من نروم و ديگري هم نرود، پس چه كسي بايد برود؟ ما نبايد امام خميني را تنها بگذاريم. من به فرزندانم علاقمندم، امّا خدا و پيغمبر را هم دوست دارم. اگر تو همسرم هستي، بايد پيرو آنها باشي. نباید در نبود من ناراحت شوی. فقط بچهها را نگهدار و بگذار که درس بخوانند تا هم به درد خودشان بخورد، هم به درد ملت.»
سرانجام، اسماعیل در 17 فروردين 1367، در همين سِمَت، طي عمليات بيتالمقدس 7 در شلمچه، به جمع ياران شهيدش پيوست. جسم مطهر اين شهيد گرانمايه، همچنان در خاك تفتيده جنوب به يادگار مانده است؛ همانگونه که آرزویش بود.