سلام مردم
بر اساس زندگينامه ي شهيده :
سيده طاهره هاشمي انجپلي
نويسنده : علي اكبر خاوري نژاد
ارديبهشت 1392
به نام خدا
سلام مردم : من سيده طاهره هاشمي ام .
چهارده سال دارم و تا كلاس اول ِ دبيرستان ، بيشتر درس نخوانده ام .
آن وقت ها ، هر از گاهي كه به سر ذوق مي آمدم ؛ چيزي مي نوشتم و طرحي مي زدم .
براي همين علاوه بر نام شناسنامه ايي ، نام ِ هنري" طاها " را هم جهت امضاء زير كارهايم ، انتخاب كرده بودم .
طا يش را از دو حرف اول ِ اسمم ،" طاهره" و ها يش را ،از دو حرف ِ اول ِنام خانوادگي ايم " هاشمي" قرض گرفته و اين اسم ِ هنري را براي خودم ، ساخته بودم .
به حساب ِ شما ، سي و يكي دو سال ، از وقتي قسمت ام شد که به اين جا بيايم ، مي گذرد!
كاش مي دانستيد ، وقتي قادريد از همه چيز سر در بياوريد و به همه جا سرك بكشيد و از جايي كه ايستاده ايد به اين و آن زل زده و از پس ِ چهره هاي خندان يا افسرده ي شان ، راز هاي پنهان شده در ضمير و نهاد شان را بخوانيد ، چه حس و حال خوشي به سراغ ِ تان مي آيد !
گاهي وقت ها ، ازاين كه مي بينم ، كساني كه مي شناختم ِ شان ، روز ، به روز ، بالنده و بالنده تر مي شوند ، سر و سامان مي گيرند و زندگي را به خوشي مي گذرانند ، دلم از خوشي ، غنچ مي زند و گاه از مشاهده اقوام و خويشان و دوستاني كه زندگي شان به بطالت مي گذرد ؛ راه را به خطا مي روند و مثل كلاف ِ سر در گم فقط در خودشان وول مي خورند، سايه ي غم و اندوه ، روح ام را آزرده مي كند و به حال و روز شان ، تاسف مي خورم !
دراينجا تنها نيستم .دوستاني دارم كه اگر به تريجِ قباي تان بر نخورد ، بدون ِ تعارف ، خدمت ِ تان عرض كنم ، تا خدا قسمت ِ تان نكند و خودتان نجنبيد ، گردِ هيچ كدام تان ، به آن ها نخواهد رسيد !
با بعضي ها ي شان ، وقتي كه به اين جا آمدم ، آشنا شدم و چند نفر ِ ديگر شان را از قبل مي شناختم و با ان ها نسشت و برخاست و بگو و بخند ، داشتم .
مثلا همين ، آقا "سقا عليزاده " خودمان !
هر چند ، چند سال بعد از من ، قرعه ي به اين جا آمدن به اسم اش افتاد ، اما ، او هم از دسته ي آ شنا هاي قديم ، به حساب مي آيد .
اگر اشتباه نكنم ، بيست و پنج ، شش ، سالي مي شود كه" سقا " به ما پيوسته است .
با آن كه او از من كوچكتر است ، اما پانزده ، شانزده سال ، سن دارد .
آن وقت ها كه من پيش شما بودم ، سقا ، يك سال ، از من ، كوچك تر ، بود و هنوز ، ريش و سبيل هايش ، سبز نشده بود .
هر چند با ما ، نسبتِ خويشاوندي داشت ، اما ، هروقت ، براي گرفتن كتاب ، يا ، ياد گرفتنِ روخواني قرآن ، به كتابخانه پيش ام مي آمد ، از بس كه خجالت مي كشيد ، به تته ، پته ، مي افتاد و دست و پايش را گم مي كرد !
با آن كه قبل از آمدنم به اين جا ، هفته اي يكي دو بار هم ديگر را مي ديديم ، اما ، تا آخر ِ عمر ، موفق نشدم كه رفتارش را عوض كنم و او همين طور مثل روز هاي قبل ، هنگام رو برو شدن با من ، دست ،پاچه مي شد و دست و پايش را گم مي كرد .
اگر بدانيد چقدر ، اين شرم و حياي ناب و ستودني اش را دوست مي داشتم .
چند سال ِ بعد كه براي اولين باردر اين جا با او مواجه شدم ، ديدم ، سقايي كه من از قبل مي شناختمش ، با سقايي كه حالا مي ديدم ، چقدر ِ با هم ، متفاوت به نظر مي رسند!
ريخت و قيافه اش پوست تركانيده بود و در صورتش ، ريش و سبيلي ، تُنك ، سبز شده بود .
رفتار و سكناتش ، هم ، گرم تر و صميمي تر از آن وقت ها جلوه مي كرد و جالب است كه بدانيد ، در اين جايي كه ما هستيم ، اين تغيير ِ خٌلق ها ،به هيچ وجه براي مان عجيب و غريب جلوه نمي كند !
فكر كنم ، براي آن كه حوصله ي تان تنگ نشود ، بهتر است كه بپردازم به اصل قضيه اي كه مي خواهم براي تان روايت كنم ، يعني ، همان ، سر گذشت زندگي و دليل ِ به اين جا آمدنم .
اول از هر چيز ، شما را با خانواده ام آشنا مي كنم .
پدر م غلام حسين و مادرم زهرا مظلوم ، هر دو از سلسله و تبار ِ ساداتند وهم پدر و هم مادر ، در روستاي انجپل ِ كه ما بين آمل و نور واقع شده ، به دنيا آمده اند.
خانواده ي ما ، همانند اغلب خانواده هاي آن زمان ، خانواده ايي پر جمعيت و پر اولاد بود. جمعا " ما برادر ها و خواهر ، نه نفر بوده ايم . يعني ، سه تا پسر و شش تا دختر !
ابتداء پدرم با كشاورزي و فروش دست رنج اش ، زندگي را در همان روستاي محل تولد سپري مي كرد ؛ اما بعد از مدتي براي زندگي بهتر و رفاه اهالي ِ خانواده ي پر جمعيت اش ، ناچار شد كه به شهر آمل مهاجرت كند .
پدر ، در شهر ِ آمل ، براي امرار معاش خانواده اش، پيشه ي برنج فروشي را انتخاب كرد. بابا يم ماه بود و از آقايي و متانت ، ذره اي كم نداشت !
اين گونه تصور نكنيد ، به خاطر آن كه پدرم است و من به او تعلق خاطر دارم ، قصد دارم كه از ويژه گي ها و خصوصيات ِ شاخص ِاخلاقي اش براي تان بگويم !
در واقع ، همه ي كساني كه با او حشر و نشر داشته و او را از نزديك مي شناختند ، تائيد مي كنند كه او ، از جمله انسان هايي بود كه ديگران ، با ديدن شيوه ي زندگي كردنش ، به ياد خدا مي افتادند .
آخر ، بابا ، هيچ وقت ، حضور خدا را در زندگي اش ، فراموش نمي كرد و دايم الذكر و بسيار ، خدا ترس بود .
به پرداخت خمس و زكات سالانه ، عادت داشت و به بذل و بخشش و انفاق به تهي دستان اهميت مي داد .
چنان با لحن و صوت ِ زيبا ، آيات كلام الله مجيد را تلاوت مي كرد كه شنوندگان مجذوب قرآن خواندنش مي شدند.
گاه ، گاهي ، وقتي جمع برادر ها و خواهر ها و شوهر خواهر ها جمع بود و يا به هنگامي كه اقوام نزديك ميهمان خانه ي مان بودند ، با آن كه پدر معمم نبود ، نماز ِ شان را به او اقتدا ء مي كردند .
در وقت هاي بي كاري ، ما و ديگر برو بچه هاي همسايه ي هم سن و سال ِ مان را به دور خودش جمع مي كرد و از همه گي مي خواست كه نوبت به نوبت ، در حضورش نماز بخوانيم . بعد ، خودش ، با حوصله و شمرده، شمرده ، در حضورِ مان نماز مي خواند ، تا ما ، شيوه ي صحيح نماز خواندن را از او بياموزيم .
پدر به هيچ كدام ازبچه ها، اجازه نمي داد كه اشكالات كسي كه نوبت نماز خواندنش بود را بگيرد و با ظرافتي خاص و به گونه اي كه به روحيه ي طرف ِ مقابل لطمه وارد نيايد ، خودش ، اين وظيفه را بر عهده مي گرفت !
يكي از دعاها و درخواست هاي هميشه گي بابا از خدا، آن بود كه او را در حالي كه بيمار و زمين گير است به سوي خود فرا نخواند .
جالب اين است بدانيد ، پدر ، بعد از آن كه بيمار شد و جهت درمان ِ بيماري در بيمارستان بستريش كرده بودند ، درست ، در همان لحظه كه نمازش را به اتمام رسانيده بود ، در كنار سجاده ي پهن شده ، به ديدارِ معبودش شتافت !
مادرم ، سيده زهرا مظلوم هم در ذكر و عبادت و گشاده دستي ، دست كمي از پدر نداشت . هيچ وقت روز هايي كه با او و ديگر خواهرانم به مجالس روضه و نماز هاي جماعت ِ مسجدِ محله ي مان مي رفتيم را فراموش نمي كنم .
مادر ، خوش رو، معاشرتي و بسيار ميهمان نواز بود .
چنان با روي گشاده با ميهمانانش روبرو مي شد كه خانه ي مان ،محل ِ بيتوته و استراحت ِ هم ولايتي هايي كه براي رسيدگي به كارهاي شان ، از روستا به شهر مي آمدند ، شده بود .
علاوه بر آن ، مادر ، از ميهمانانِ سر زده و ناخوانده اي كه پدر ، اغلب به خانه مي آورد ، پذيرايي مي كرد .
در طول ِ عمر ِ كوتاهي كه داشتم ، حتي براي يك بار هم نديده بودم كه او از آمدن ميهمانان سرزده به خانه ، گوشت تلخي كند ، يا خم به ابرو بياورد .
در رفتار و نحوه ي معاشرت با همسايگان ، تا آن جا پيش رفته بود كه زنان همسايه برايش احترام و جايگاه ويژه اي قائل بودند و براي مشورت و حل مشكلات شان ، به او مراجعه مي كردند.
الحق كه او هم ؛ براي حل مشكلات ِ شان ، از خودش ، كم نمي گذاشت و هر كاري كه از دستش بر مي آمد، برايش مضايقه نمي كرد .
همين كه پاي ذكر مصيبت هايي كه بر سر جده ام ، حضرت فاطمه ي زهرا وارد آمده بود ، به ميان كشيده مي شد ؛ چنان ، خالصانه و از ته دل ، اشك هايش از ديده جاري مي شد كه ما هم در عالم بچه گي هاي مان ، از ديدنِ نحوه ي گريستن اش ، به گريه مي افتاديم .
مادر هم ، سه سال پيش ، عمرش را به شما داد و به سوي معبودش شتافت .
برادر هايم به ترتيب ، سيد حسام – سيد عباس – سيد قاسم و خواهر ها ؛ سيده خاور – سيده آذر – سيده فاطمه – سيده معصومه و سيد عصمت نام دارند .
برادر م آقا حسام قبل از آن كه من به دنياي تان پا بگذارم ، براي تحصيل در دانشكده افسري ، از جمع ِ خانواده جدا شد . پس از فراغت از تحصيل و پوشيدن لباس ِ نظامي گري هم مدام ، در حال ماموريت و ادامه ي خدمت در استان هاي دور و نزديك بود .
داداش حسام ، بعداز پيروزي انقلاب در جبهه هاي غرب و جنوب كشور ، بسيار خوش در خشيد. تا آن جا كه در مناطق جنگي و خطوط مقدم ، به عنوان يكي از هم رزمان سخت كوش ِ شهيد صياد شيرازي محسوب مي گشت و به خاطر خدمات صادقانه اش ، به كسب درجه ي سر تيپي ( اميري ) نائل آمده است .
علاوه بر آن ، داداش حسام ، از جانبازان ِ جنگ تحميلي هم هستند.
فراموش نمي كنم كه بعد از شنيدن خبر مجروحيت اش ، چه ولوله اي در خانه ي ما بر پا شده بود .
درمان برادرم به خاطر شدت جراحتش ، بيشتر از هشت ماه طول كشيد و بعد از جانباز شدن هم لحظه اي ، دفاع و صيانت از نظام جمهور ي اسلامي را ، از خاطر نبرد .
داداش عباس ، از همان دوره ي نوجواني ، به عنوان ِ دست راست ِ پدرِ خدا آمرزيده ام ، بازو به بازويش داد و براي امرار معاش خانواده با او همكاري كرد. به همين دليل ، اين امكان را نيافت كه به تحصيلاتش ادامه دهد .
با آن كه داداش عباس ، در س خواندنش را ادامه نداد ، اما به خاطر معاشرت با دوستان و آشنايان فرهيخته و همچنان مناسبات و روابط ِ اجتماعي ، از درك و فهم فرهنگي و سياسي ويژه اي بر خودار است .
ابتدا ء در همان برنج فروشي با پدر همكاري مي كرد و بعد از مدتي مستقل گرديد اما ، با وجود ِ جدا شدن ِ كسب و كار ، هر گز پدر و مادر را تنها نگذاشت و تا آخر عمر با ان ها زيست و هنوز هم در منزل پدري زندگي مي كند .
تا يادم مي آيد ، بعد از پدر ، حرف اول و آخر را او مي زد و همه گي مان به تصميماتش احترام مي گذاشتيم و براي حل مشكلات ِ خود ، به او مراجعه مي نموديم .
اما داداش قاسم ام .
بايد ، خدمت تان عرض كنم كه من و بقيه ي خواهر هايم ، بسياري از داشته هاي آن روزگارمان را به او مديونيم
هيچ وقت راهنمايي ها يش ، از خاطرم محو نمي شود .
هنگامي كه در نوشتن مطلبي با مشكلي مواجه مي شدم و يا از مفهوم و معنا ي طرح هاي گرافيك يا نقاشي هاي كه به دستم مي رسيد سر در نمي آوردم و عقل ام به درك اش ، قد نمي داد ، اين دادش قاسمم بود كه با جان و دل و خويشتن داري ، گره هاي كور ِ افتاده بر روي ِ كارم را مي گشود و راهنمايي ها يش را از من دريغ نمي كرد!
داداش قاسم ، بعد از فارغ التحصيل شدن در رشته ي مهندسي معماري دانشگاه تهران ، جهت كمك به اهداف انقلاب به همكاري با سپاه پاسداران و ديگر نهاد ها روي آورد.
پس از مدتي اشتغال در سپاه ِ پاسداران ، به وزارت علوم و تحقيقات و فناوري ، انتقال يافت و با سمت مدير كل فني و عمراني ، با اين وزارت خانه همكاري كرد .
تابستان ها يي كه فرصت برايش پيش مي امد و بيشتر مي توانست در كنارِ مان باشد ، جزو بهترين لحظات عمرم ، به حساب مي آيد .
به جز خواهر بزرگم خاور خانم كه خيلي بر گردنم حق دارد و مانند مادري ، هم براي من و هم براي د يگر خواهر ها زحمت كشيده است و به خاطر همين مشغله ي خانه داري و بچه داري موفق به درس خواندن نشد ؛ چهار خواهرِ ديگرم ، موفق شده اند كه تحصيلات عاليه شان را به اتمام برسانند.
آذر ، در قبل از انقلاب ، به فعاليت هاي سياسي روي آورد و هم دوش با برادران و خواهران مسلمان ، براي بر اندازي رژيم شاهنشاهي در راهپيمايي ها و مراسم مناسبتي حضوري چشم گير داشت .
بعد از پيروزي شكوهمند انقلاب هم به خاطر حفاظت از دست آوردهاي انقلاب به عضويت بسيج و انجمن هاي اسلامي در آمد .
آذر موفق شد كه تحصيلات ِ دانشگاهي اش را به ا تمام رسانده و به عنوان معلم ، در آموزش و پرورش اشتغال به كار يابد.
آبجي فاطمه ، كه سرنوشت ِ مراسم عقد كنانش ، با سر انجام من ، پيوندي عجيب و غريب يافته است و در جاي خود به صورت مفصل به آن اشاره خواهم كرد ، به تحصيلات حوزوي رو آورد .
به خاطر فاصله ي سني چهار پنج ساله اي كه با معصومه جان داشتم ، بيشتر از بقيه خواهر ها ، با او احساس صميمت مي كردم .
معمولا بيشتر ِ اوقات من و معصومه جان ، با هم مي گذشت و در اغلب جا ها با هم حاضر مي شديم .
با آن كه سن ِ كمي داشتم ، معصومه مرا هم در فعاليت هاي سياسي اش مشاركت مي داد !
عصمت ، كوچكترين عضو خانواده ، سه چهار، سالي ، از من كوچك تر بود .
خيلي هوايش را داشتم وهمواره سعي ام بر آن بود تا همان نقشي كه معصومه جان ، به عنوان ِ دوست وهمراه برايم ايفا مي كرد من هم همان را براي خواهر كوچك ترم ، عصمت ، ايفا ء نمايم .
عصمت نيز موفق شد تا با مدرك كارشناسي ارشد در رشته ي مطالعات زنان از دانشگاه فارغ التحصيل شده و در حال حاضر به تدريس اشتغال دارد .
اگر بخواهم از آن روز هايم ، براي تان بگويم ، بايد به حضورتان اعتراف كنم كه ، زمانه ي كودكي هايم ، زمانه ي بدي بود !
مردم ، زندگاني شان را به سختي و مرارت مي گذراند .
فقر و بيچاره گي ، بخصوص در روستا ها ، عرصه را بر همه تنگ كرده بود و امان مي بريد .
كم بود امكانات پزشكي و درماني بيداد مي كرد .
مادر، كه تا پيش از من ، سختي ها و مشقت هاي هفت زايمان ِ قبل را تجربه كرده بود ، به خاطر زايمان هاي پشت سر هم ، در هنگام ِ بار دار بودن ِمن ، حالش بسيار بد بود و دشواري ها ي زيادي را تحمل مي كرد ؛به حدي كه همه نگران ِ زمان زايمانش بودند .
اين در حالي بود كه در آن روز ها ، زائو ها نا چار بودند كه فرزندانشان را در خانه ها و با كمك ماما هاي تجربي كه در محل به آن ها قابله مي گفتند ، با حداقل امكانات به دنيا بياورند .
خوب است بدانيد آن زمان قابله ها براي خودشان برو و بيايي داشتند و بين مردم از ارزش و اعتبار خاصي برخوردار بوده اند .
پيوستگي و كوتاه شدنِ زمان دردهاي زايمانِ مادر، نشان دهنده ي آن بود كه قرار است به زودي به دنياي تان قدم بگذارم .
خواهر جانم ، خاور ، در آشپز خانه ، سرش به پخت و پز و شست و شو گرم بود كه به ناگاه ، صداي جيغ و فرياد ِ مادر به گوشش رسيد !
مادر از شدت درد، بي قراري مي كرد ، جيغ مي كشيد و مرتب جده اش ، حضرت فاطمه زهرا را به كمك مي طلبيد !
آبجي خاورم ، با آن كه تا حالا چند بار به دنيا آمدنِ ديگر خواهر هانم را با چشمان خود ديده بود و تا آن جا تجربه كسب كرده بود كه به هنگام زايمان ِ معصومه جان ، در غياب ِ قابله ي محل به خوبي توانست ازعهده ي كمك كردن به زايمان مادر بر بيايد ، بعد از ديدن شدت درد و بي تابي مامان ، هول و دست پاچه تر از آن چه مي شد انتظارش را داشت ، به نظر مي رسيد !
نه مي توانست مادر را با آن حال روز تنها بگذارد و خودش به سراغ قابله ي محل برود و نه قادر بود ، دندان به روي جگر گذاشته و درد كشيدن هاي بي امان ِ مادر را ، تحمل كند .
چاره اي جز آن نداشت تا آذر را كه آن موقع ، در كلاس پنجم در س مي خواند و داشت براي رفتن به مدرسه آماده مي شد؛ به سراغ ِ قابله بفرستد.
بدون آن كه آگاه باشم چه بر سر مادر مي آورم ، فقط و فقط ، براي رها شدن از جاي تنگ و خيسي كه در آن زنداني شده بودم ،تلاش مي كردم و با تمام ِ قدرتي كه داشتم ، به مادر فشار مي آوردم .
آن موقع اصلا به اين موضوع مهم آگاه نبودم كه تنها دروازه ي وارد شدن به جايگاهي كه حالا در آن قرار گرفته ام ، وارد شدن به دنياي تان است .
بايد مي آمدم و چند صباح كوتاهي ، همين زندگاني كه حالا شما داريد تجربه اش مي كرديد را تجربه مي كردم؛ و بعد به سراغ تقدير ي كه برايم در نظر گرفته شده بود ، مي رفتم !
آبجي خاور ، در حاليكه با به رخ كشيدن خنده هايش سعي مي كرد ، تشويش و اضطرابي كه جانش را به لب آورده بود را ، از چهره دور كند به سراغ آذر رفت ، موهايش را نوازش كرد و گفت :
-الهي آبجي قربونت بره ، هيچي نيس ، هول نكني ها ، فقط ،فقط ، مامان داره بچه اش رو دنيا مي آره ؛ برا همين ، يه خورده نا خوش احواله ، دست تنهام ، خونه ي مشدي ليلا ، هموني كه پشت تكيه مي شينه رو بلدي ؟
-همون قابله هه رو مي گي ؟
-آره قربونت برم ؛ همون رو مي گم . بدو ، بدو ، مي ري و به ه ش مي گي ، اگه آب تو دستش داره، بذاره زمين و تندي بياد اين جا!
به هش مي گي ، خاور گفت ، مامان وقت ِ زائيدنشه . سفارش نكنم آ ، جايي وا نمي ايستي ها ، يه راست مي ري و بر مي گردي ، باشه خواهر ِ گلم، باشه ؟!
فكر مي كرد كه آذر هنوز بچه است و بازي گوشي هايش نمي گذارد كه پي به وخامت اوضاع و احوال ِ مادر ،ببرد ، اما اين طور نبود .
آذر گفته ونگفته با سرعت از خانه بيرون رفت .
آنقدر تند و با شتاب ،كه كم مانده بود ، پايش به لبه جوي گير كرده و سكندري بخورد و به داخل اش بيافتد.
همين كه به خانه ي مشدي ليلايِ قابله، رسيد چند بار كوبه ي در را كوبيد ،هفت ، هشت بار !
خبري از در باز كردن در نبود .
دو بار در زد و لختي گوش خواباند، اما باز هم كسي براي باز كردن در نيامد !
از بخت بد ، مشدي ليلا در خانه نبود .
آن قدر بچه نبود كه نداند چقدر وقت تنگ است ! مي دانست كه منزل سيد نسا ، دو سه كوچه آن طرف تر است و مي دانست كه او هم قابله است .
شروع كرد به دويدن و به پا هايش ، شتاب ِ بيشتري داد .
من ديگر بيشتر از اين طاقت آن جا ماندن نداشتم . اگر هم مي خواستم ، نمي توانستم ، دست خودم نبود !
وقت اش رسيده بود . بايد پا به دنياي تان مي گذاشتم وگذاشتم !
خاور كه مي دانست چه قابله برسد و چه نرسد ، او بايد وسايل لازم را آماده كند ، از قبل ،آبِ گرم را رو براه كرد و پارچه و تنزيپ را دم ِ دستش گذاشته بود .
اولين كسي كه مرا با همان بدن ِ كثيف و پلشت به آغوش گرفت ، آبجي خاورم بود !
تا آذر به همراه مشدي ليلا سر برسد ، مادر با دست هاي خودش، بند ِ ناف ام را بريد و كار به دنيا آوردنم را تمام كرد .
به محض آن كه خبر تولدم به بابا رسيد ، سريعا خودش را به بالين مادر رساند و با محبت دستي به سر و رويش كشيد و بعد از چند دقيقه ، به آذر گفت كه مرا به او بدهد .
با احتياط ، به آغوشم گرفت . انگار مي ترسيد كه از دستش ليز بخورم و به زمين بيافتم !
-نه آقا ، نه ، اين طوري طفلكي رو تو بغلت نگير ! گردنش سنگيني مي كنه! بيين چطوري يه وري شده ! يه دستت رو بزار زير كمرش و با يه دست ِ ديگه ات ، پسِ گر دنش رو بگير .
-نمي شه خانم ، از بس ريزه ميزه اس ، مي ترسم با فشار دست ام اذيتش كنم !
-مگه بچه اولته كه نديد، بديد بازي در مي آري ! آقا ، سفت و محكم بگيرش كه يه هو ،وول نخوره بيافته از دستت، اگه همين طوري كه گفتم ، بغلش كني ، هيچي اش نمي شه !
پدر سرش را به سرم نزديك كرد . شمرده ، شمرده و با دقت ، در گوش راستم اذان و در گوش چپ ام اقامه خواند .
-خانم ، نيگا كن، درست شبيه ِ خودته ، چشم هاش ، چونه اش ...
-آره ،خاور هم مي گفت ؛ اما من بهش گفتم ،بچه تا چهل روز قيافه اش ، هي مدام عوض مي شه . تازه بعد از اون مدته كه مي شه گفت بچه ، شبيه كي هست و شبيه كي نيست !
تا شش ماهه گي ، مثل همه ي بچه هاي ديگر زندگي مي كردم .
مي خنديدم ، گريه مي كردم ، شير مي خوردم و آروغ مي زدم و وقتي ، چادر شب بسته به دوش كسي كه معمولا جز آبجي خاور ،كسي نبود ، آرامش لذت بخشي به سراغم مي آمد و به خواب مي رفتم !
محل ِ زندگي ما از محله هاي قديمي شهرستان آمل ، يعني ، شهربانو محله بود كه در ضلع جنوبي ميدان هفده شهريور قرار داشت .
بعد ها ،اين محله را به اسم ما كردند وشما هم شهري ها ي نسل امروز ، حالا ،اينجا را با نام ِ شهيد محله مي شناسيد .
خانه اي كه ما در آن زندگي مي كرديم ، حياط بزرگي داشت و حوض آبي را در وسط حياط ِ خانه ساخته شده بود .حياط ِ خانه پوشيده از انواع درختان ميوه بود .
فصل ِ ميوه دادن كه سر مي رسيد ، در خت هاي خانه ي مان ، آن قدر ميوه مي داد كه شاخه هايش ، تاب نمي آورند وبه طرف ِ زمين خم مي شدند!
انگار كه مي خواهند با اين كرنش و تواضع ، از مادرشان زمين ، تشكر كنند !
حياط خلوتي هم براي بازي كردن هاي مان ، در اختيار داشتيم .
خانه ي مان ، تقريبا دو طبقه بود ، البته ، نه دو طبقه ي كامل ؛ همه ي اتاق ها ، آشپز خانه و سرويس بهداشتي در همكف قرار داشت و فقط يك اتاق در طبقه ي دوم خانه بنا شده بود .
ابتدا ء كه دست و بالمان تنگ بود ، اتاق طبقه ي دوم را اجاره مي داديم ، اما بعد ها كه قدري دست ِ مان به دهان ي مان رسيد ، اتاق طبقه بالا را به مطالعه و درس خواندمان ، اختصاص داديم !
آن موقع كه من شش ماهم بود ، اتاق طبقه ي بالاي مان را به زن و شوهر جواني ، اجاره داده بوديم .
خانم ِ خانه پا به ماه بود . دو سه هفته ي بعداز اقامت در خانه ي مان ، نوزادشان به دنيا آمد.
مي گفتند كه هم زمان با دنيا آمدن بچه ، يك نوع بيماري واگير دار در محله ي مان شيوع پيدا كرد و اهالي محل ، از ترس سرايت بيماري به افراد خانوداه شان ، در كوچه و خيابان آفتابي نمي شدند و با قوم و خويش و در و همسايه ، رفت و آمد نمي كردند .
امكانات درماني آنقدر نبود تا مردم براي مداوا از آن بهره مند شوند و براي همين چاره اي نداشتند كه خودشان آستين ها را بالا بزنند و هر كاري از دست ِ شان بر مي ايد ، براي خودشان انجام بدهند .
در آن گير و دار ، بازار رمال ها حسابي سكه شده بود ، چرا كه مردم درمانده ، براي درمان مريض هاي شان به آن ها مراجعه مي كردند و او براي شان دعا و طلسم مي نوشت .
پشت سر هم ، از اين محل و آن محل خبر مي رسيد كه فلاني و فلاني و فلاني ، در اثر همين بيماري تنفسي مرموز ، مرده اند .
متاسفانه ، نوزاد چند روزه ي مستاجرمان هم مبتلا به اين بيماري شد و او هم از دنيا رفت .
مادر مرتب از خاور مي خواست كه كلپر و اسپند دود كند و در جاي جاي خانه بگرداند .
هنوز دو روز از مردن طفلِ مستاجرمان نگذشته بود كه اين بيماري مسري ، با همان نشانه ها و عوارض ،به سراغ من هم آمد .
سينه ام شديدا به خس ، خس افتاده بود .
مدام تب مي كردم . آن قدر حرارت بدنم شديد شده بود كه پاشويه ها ي پشت سر ِ هم افاقه نمي كرد .
به قدري ضعف و سستي ، نيرو و توانم را برده بود كه براي رهايي از شر خلط ها ، حتي قدرت سرفه كردن را هم نداشتم و از فرط زيادي خلط و گرفته گي شش ها ، نفس ام به بالا نمي آمد !
در محله ي مان ، پير زني زندگي مي كرد كه همه ي اهالي محل به نحوه ي درمانش اعتقاد داشتند .
اهل ِ قرآن و دعا بود و به خاطر سواد و معلوماتي كه از دين و مسلماني داشت ، خانم ها براي پرسيدن احكام و حلال و حرام و درخواست ِ استخاره به او مراجعه مي كردند .
مي گفتند ، "مشت آبجي " دستش آنقدر سبك است كه حتي مرده ها را هم زنده مي كند.
شايعه شده بود كه "مشت آبجي " سن ِ صد و بيست سالش را گذرانده و عوام الناس به دروغ اين جا و آن جا چو انداخته بودند كه در جاي دندان هاي ريخته شده اش ، دندان هاي تازه ، در آمده است!
مي گفتند ، براي اين مجرد زندگي مي كند و فرزندي ندارد كه شوهرش را به خاطر غرو لند و بهانه جويي ها ، از خانه فراري داده است !
در مورد سن و سالش قدري اغراق كرده بودند اما در مورد دندان در آوردنش ، خودم چند سال ِ بعد كه براي كاري به سراغش رفتم ، مطمئن شدم كه قضيه ، صحت ندارد .
آن روز ، مادر براي شب ِ بيست و يكم ماه رمضان ، آش نذري پخته بود .
بقيه روزه بودند ، اما من كه تازه وارد هشت سالگي شده بودم ، روزه نداشتم .
مادر كاسه اي آش به دستم داد و از من خواست كه آن را براي "مشت آبجي " ببرم.
اولين باري بود كه او را از نزديك مي ديدم.
قميزي گل گلي بر سرش انداخته بود و با پارچه اي سبز، قميز را محكم به روي سرش بسته بود .
صورتش صاف و زيبا بود و اثري از چين و چروك در آن ديده نمي شد .
لپ هاي سرخ و بخون نشسته و صورت گرد و موهاي سرخِ حنا كرده اش خوش به دل مي نشست .
به محض آن كه مرا روبرويش وسط ِ چارچوب در ديد ، با مهر باني ، قربان صدقه ام رفت ، گفت :
-بيا تو ، چرا اونجا ايستادي ، اسمت چيه، بچه ي كي هستي !
در حاليكه پايم را به داخل اتاق مي گذاشتم ، بدون آن كه خجالت بكشم ،گفتم :
-اسمم ، طاهره هه ، اسم مامانم ، زهرا ، بچه ي آقاي غلامحسين هاشمي يم !
-آها، هاشمي ، هموني كه برنج مي فروشه ؟
با مشقت از جايش بلند شد و با كمري غوز كرده و با زحمت به سراغ سبد آويزان شده از سقف رفت و از داخل اش چيز هايي كه به هويج شباهت داشت ، اما از آن زرد تر از آن به نظر مي رسيد را بيرون كشيد و در حاليكه با كندي و هن و هون كنان آن را به طرف ِ من مي آورد ، گفت :
-طاهره جون ، بيا ، بيا ، اينو از دستم بگير ، من كه دندون ندارم . اين زردك ها به درد تو مي خوره ، همين جا ، پيشِ خودم گاز بزن و بخورش ، اگه بدني كه من چقدر از گاز ، گاز خوردن ِ تون كيف مي كنم ! آخه خيال مي كنم كه خودم دارم اين چيزا رو با دندون هاي نداشته ي خودم ، گاز مي زنم !
بخورش كه خيلي ، خيلي ، خاصيت داره ، سو ي چش ها رو زياد مي كنه ، دل و روده ها رو مي شوره ، زردي رو از بين مي بره و خون به صورت مي آره !
آن موقع بود كه يقين كردم قضيه ي دندان در آوردن " مشت آبجي " حرف ِ يا مفت است !
متاسفانه اين اولين و آخرين ديدارم بود ودرست يك ماه ِ بعد ، پير زن ،به سوي حضرت دوست ، بازگشت .
معمولا دارو هاي گياهي كه "مشت آبجي " براي بيمارانش تجويز مي كرد ، اثر بخش بود .
او براي كار هايي كه مي كرد و گياهان دارويي و معجون هايي كه با دست هاي خودش تهيه مي كرد ، قيمتي ، تعيين نمي نمود .
اگر صاحب ِ بيمار يا خودِ بيمار تمايل داشت ، به فراخور وسع و توانش ، پولي يا تحفه اي را بر روي رف ِ قديمي اتاقش مي گذاشت و مي رفت .
اگر دست و بالش خالي بود و آهي در بساط نداشت ، مجبور به دادن دست مزد نبود .
اين طور وقت ها"مشت آبجي " عادت داشت كه به او بگويد :
-في امان الله !
آنان كه دست ِ شان تنگ بود مي دانستند كه في امان الله گفتن ِ " مشت آبجي " يعني اين كه ، به سلامت ، چيزي نمي خواهد بدهي ؛ برايت از شيرِ مادر حلال تر باشد !
آدم ِ خاص و عجيبي بود اين" مشت آبجي "!
وقتي سرما ي سختي مي خورد و به زكام مبتلا مي شد ، به سراغ ِ خم ِ ترشي بادمجان مي رفت و با خوردن يك شكم سير از آن ترشي ها ، خودش را درمان مي كرد !
چنان با خدا ، احساس دوستي و صميميت مي كرد كه هنگام ِ دچار شدن به بيماري سخت و از پا افتادن و زمين گير شدن ، مثل كسي كه از دوست ِ بي ريايي توقع كمك داشته باشد و اين انتظار را حق ِ طبيعي خود بداند ، همراه با گله و شكايت ، از خداوند ، بهبوديش را طلب مي كرد و شفا مي يافت !
مادر هم مثل بقيه ي مردم ، براي دوا و درمانم به سراغش رفت .
"مشت آبجي " بعد از شنيدن شرح بيماريم ، به سراغ صندوق ِ زهوار در رفته اش رفت .
از داخل آن ، مقداري به دانه در آورد و آن را به همراه چهار تخمه و عناب در هاون برنجي اش سابيد .
از مادر خواست كه آن را دم كرده و بعد از عبور دادن از پارچه ي تميز و صاف كردن ،با شيرِ ش ، مخلوط كند و بعد از اينكه كاملا جا افتاد، در حالي كه دعاي { يا من اسمه الدوا و ذكر والشفا } را با خلوص ِ نيت مي خواند ،چهار پنج قاشق چا يي خوري ازاين دمكرده را ، آهسته ، آهسته بخورد ام بدهد .
هنوز يك ساعت از خوراندن دمكرده نگذشته بود كه نا گهان به خواب عميقي فرو رفتم .آن قدر عميق كه بيشتر به بيهوشي يا مردن مي مانست تا به خواب !هر چه تكانم مي دادند ، به صورتم سيلي مي زدند و آب رويش مي پاشيدند ، هيچ كدام از اين كارها نمي توانست حال ام را جا بياورد و من همين طور ، سيخ ، بي حركت ودرازكش ، مثل ِ ميت مانده بودم و جنب نمي خوردم .
مادر به داداش قاسمم گفت كه به سراغ زن عمو برود و او را به خانه ي مان بياورد .
زن عمو به محض آن كه به خانه ي مان رسيد و حال و روزم را ديد عوض دلداري ، بغض تركاند و چنان گريه اي كرد كه از نحوه ي گريستن اش ، بقيه هم به گريه افتادند . زن عمو مي گفت ، كار از كار گذشته و كارم تمام شده است!پارچه ي سفيدي را بر رويم انداختند و با مقداري گلبرك ، رويش را تزئين كردند .
همه از جانم قطع اميد كرده بودند و در اين فكر بودند كه در كجا دفن ام كنند .
نيم ساعت گذشت .
كم نمانده بود مرا براي خاك كردن به امامزاده ابراهيم منتقل كنند كه ناگهان جيغ آذر در آمد .
آذر در حاليكه زبانش به لكنت افتاده بود ، به من اشاره مي كرد و مي گفت :
-ت.. ت ...تك..ون خورد . پا..ش ..ت..تت
مادر نا باورانه نگاهم كرد و ديد آذر راست مي گويد و من دارم به دست وپايم ، كش مي دهم .
پارچه ي خيسي آوردندو براي آن كه كاملا به هوش بيايم شكم و صورتم را با آن مرطوب كردند و كمكم كرد كه زودتر ، سر ِ حال ، بيا يم .
آن بار هم ، دست ِ سبك و دمكرده ي" مشت آبجي" توانست جاني را از خطر مرگ نجات دهد .
هم پدر و هم مادرم تمامي سعي و تلاش شان را بر آن نهاده بودند كه مرا با عشق ائمه اطهارمانوس كرده و بر اساس آموزه هاي ديني تربيت ام كنند .
در هنگامي كه به زمين مي خوردم و قصد بلند كردنم را داشتند ، يا علي مي گفتند و تشويق ام مي كردند كه ، مثل آن ها ، با يك يا علي گفتن ِ جانانه ، از جا برخيزم !
دوست داشتم ، وقتي سجاده ي نماز پهن بود ، به سراغ مهر و تسبيح اش بروم و با آن ها بازي كنم . پدر هيچ وقت به كسي اجازه نمي داد كه به بهانه رفع مزاحمت ، مرا از اين كار نهي كند .
مي گفت :
-آخه چيكارش داريد ، خب بزاريد با اينا بازي كنه ، فوقش اينه كه جا نماز رو در هم و بر هم كنه ، عوضش ، حال و هواي نماز خوندن تو ذهنش مي شينه و وقتش كه رسيد ، از خدا و پيغمبر فاصله نمي گيره !
بابا به هر كدام از پسر ها و دختر هايش كه رو خواني قران را فرا مي گرفتند مي گفت كه اگر يك بار كل قران را بخوانند ، يا به اصطلاح ختم ِ قرآن كنند ، مبلغ پنج تومان ، جايزه خواهد داد.
شما يي كه آن دوران را تجربه نكرده ايد حتما اين جايزه ، براي تان بسيار نا چيز و بي ارزش به نظر مي رسد؛ اما ، خوب است براي تان روشن كنم كه با پنج تومانِ آن سال ها ، مي شد حداقل تا سه ماه ، روزانه ، هلي ، هوله هايي مثل ِ خروس قندي كه آبنبات هايي شيرين و رنگارنگ به شكل انواع و اقسام حيوانات بود و يك ليوان سميشكه ( تخمه ي افتابگردان ) بستني خشك كه به بيسكويت ويفر امروزي شباهت داشت ، و انواع واقسام خوراكي هاي ديگر خريد !
هنگامي كه به سن تكليف مي رسيديم و روزه مي گرفتيم ، پدر و مادر ، به بهانه ي اولين روز ِ روزه گرفتن ِ مان ، براي مان هديه مي خريد ند و قبل از آن كه روزه ي مان را باز كنيم ، سر سفره افطار ، جايزه مان را مي گرفتيم .
مادر ، سوره هاي كوتاه قران را به من مي آموخت و از من مي خواست، هر چند طوطي وار هم كه باشد ، سوره ها را حفظ كنم.
يادم مي آيد ، هنوز سه سالم تمام نشده بود كه سوره ي توحيد و كوثر را حفظ شده بودم و مادر پيش اقوام و دوستان نزديكش ، با افتخار از من مي خواست ، اين سوره هاي مبارك را براي شان بخوانم و من بريده ، بريده و تك زباني با خواندن اين سوره ، ديگران را سرخوش مي كردم .
اين گونه و با اين مشوق ها بود كه روح و جانم با كلام الله مجيد هم انس گرفت و اين نحوه ي تربيت موجب شد كه من هم مثل پدر و مادر و ديگر اعضاي خانواده ، به مسائل شرعي مقيد شده و از انحرافات آينده در امان بمانيم
***********
دنيايي كه من تجربه اش كرده بودم با دنياي حالاي شما و امكاناتي كه در اختيار داريد ، بسيار تفاوت داشت .
هر چند وضع مالي مان چندان بد نبود و دست مان به دهان ِ مان مي رسيد ، اما ، با اين وجود ، وسائلي براي بازي كردن در اختيار نداشيم و از عروسك و اسباب بازي هايي كه اين روزه كنار دست بچه هاي تان است ، خبري نبود .
بقيه ي اهالي محل ، براي استراحت و دور ماندن از شر و شور بچه ها ، آنان را از خانه به بيرون مي فرستادند ، اما پدر و مادر مثل ِ بقيه نبودند . آن ها از خواب ِ خوش بعداز ظهر هايشان مي زدند و براي آن كه از آلودگي هاي كوچهو خيابان دور بمانيم ما را در خانه نگه مي داشتند .
به همين دليل بود كه به كوچه و خيابان رفتن عادت نداشتيم و به جاي آن كه ما براي بازي به كوچه يا به خانه ي همسايه ها برويم ، ترجيح مي داديم كه بچه هاي همسايه به خانه ي مان بيايند .
باز ي هاي مان در ، خاله بازي ، ميهمان بازي وگچ بازي خلاصه مي شد .
مادر چيزي را در حياط خلوت ِ خانه به عنوان ِ زير انداز براي مان پهن مي كرد و ما ، در حياط ِ پشت خانه با عروسك هاي متنوع و رنگارنگي كه هنر دست هاي مادرمان بود و بسيار هم دوستش مي داشتيم ، با بچه هاي همسايه خانه بازي مي كرديم . الكي براي خودمان غذا درست مي كرديم ، به ميهماني مي رفتيم و ميهماني مي داديم .
گچ بازي ، از بازي هاي دو نفره اي بود كه خود م طراحي اش كردم و اول اين بازي قدري به بازي سوك ، سوك كه ما به آن " چشم بسته كا " مي گفتيم شباهت داشت .
ابتداء يكي بايد مي رفت كنار ديوار ، پشت به هم بازي اش ، چشم مي بست ، آن وقت ، طرف ِ ديگر بازي ، با گچ ، جايي از در و ديوار را نشانه گزاري مي كرد . هم بازيش بايد به دنبال علامت ها و خط هاي كشيده شده مي گشت و هنگامي برنده بازي محسوب مي شد كه همه ي علامت ها را مي يافت .
شب هاي عاشورا و شام غريبان كه مي رسيد ، پدر شمع هايي كه از قبل خريده بود را روشن كرده و به دست مان مي داد .
بعد از آن مي گفت كه چراغ هاي خانه را كاملا خاموش كنند .
ما را دايره وار ، دور هم مي نشاند و خودش در وسط دايره مي نسشت و با سوز و گداز ، براي مان روضه و نوحه ي امام حسين و شهيدان كربلا را مي خواند و با گريه هاي خالصانه و نوحه ها و مرثيه هايش ، همه گي مان را هم به گريه مي انداخت .
در هفت ، هشت ، سالگي ، پدر نماز خواندن را به من آموخت و همانطور كه براي تان گفتم ، براي آموزش صحيح خواندن نماز ، هر از چند گاهي ، ما را فرا مي خواند و در حضورش ، قرائت درست ِ نماز را به صورت عملي تمرين مي كرديم و اشكالاتِ مان توسط ِ پدر مرتفع مي گرديد.
در همان سال بود كه دو باره به بيماري سختي دچار شدم .
مرضي كه عرصه را برايم تنگ كرد و جانم را به لب آورد .
در اثر اين بيماري پوستي چنان خارش هايي به سراغم آمده بود كه نمي توانم شدت اش را براي تان توصيف كنم !
بدبختانه ، شب ها به خصوص ، هنگام ِ خوابيدن ، اين خارش ها شدت مي گرفت و من براي رها شدن از شرش ، ناچار بودم به طور مداوم و بي رحمانه ، بر روي نواحي به خارش افتاد ، ناخن بكشم ؛ تا حدي كه بيشتر جاهاي بدنم در اثر خارانيدن ، زخم و زيله شده بود .
آرزو مي كردم كه اي كاش "مشت آبجي "زنده بود تا با تجربه اش ، دوا و درمانم مي كرد و از شر اين عذاب مستمر و جان به لب آور ،رهايي مي يافتم .
امان از دست آن كساني كه در اين طور مواقع به خود اين حق را مي دهند ، بي آن كه از مسئله سر در بياورند ، راه حل هاي مختلفي را به بيمار يا اطرافيان بيمار ارائه مي دهند !
مي دانم كه هنوز هم در دنياي تان اين دسته از افراد ، فراوان به چشم مي آيند.
آن موقع يكي از خاله باجي ها يي كه خودش را ،همه كار بلد ، مي دانست ، راه علاج عجيب و غريبي را به مادر پيشنهاد كرد .
گفت كه بروند ، مقداري كاه تهيه كنند ؛ بعد مرا داخل اطاقي برده و لباس هايم را در بياورند و در و پنجره هاي اتاق را گونه اي كيپ نمايند كه هيچ راه خروجي نباشد آن وقت كاه را بسوزانند و دود اش را كاملا " در بياورند و بدنم را مثل ِ ماهي دودي ، دودي كنند .
بعد از يك ساعت بدنم را با آب نيسان كاملا شستشو دهند
خانم ِ همه فن حريف ِ همسايه با اطمينان مدعي بود ، به محض آن كه بدنم به اين طريق دودي شد ، با سرعت خارش هايم مداوا خواهد گرديد .
بيچاره داداش قاسمم كه ناچار شد براي تهيه و انتقال كاه ها به خانه ،چه مرارت هايي را متحمل شود .
مادرمو ، به مو ، به نسخه ا ي كه برايم پيچيده شده بود ، عمل كرد .
الهي كه چشم هاي تان ، روز بد را نبيند !
آن روز ، اگر يكي به دادم نمي رسيد ، كم مانده بود كه از فرط شدت دود ، خفه شوم !
بعد از آن كه دودِ كاه هم نتوانست حريف خارش هايم شود ، براي درمان به نزد پزشك رفتيم .
روز به روز ، خارش بدنم شدت مي گرفت و محلول ها و پماد هاي تجويز شده پزشك هم قادر نبود تا خارش هايم را درمان كند .
يكي از همسايه ها كه خودش قبلا به اين بيماري مبتلا شده بود ، وقتي كه از جريان بيماريم آگاه شد ،به سراغ مادر آمد و گفت ، چشمه اي در جنگل هاي جاده هراز وجود دارد كه او با استفاده از آب و رسوبات اين چشمه ي آب معدني ، از اين مرض رها شده است .
من و مادر به اتفاق داداش قاسمم ، يك عدد پيت بيست ليتري گرف