نام پدر : سید هاشم
تاریخ تولد :1340/11/05
تاریخ شهادت : 1362/12/06
محل شهادت : دهلران

وصیت نامه

*توصیه نامه شهید سید رمضان هاشمی*

 

به شما عزیزان توصیه میکنم که پشتیبان رهبری باشید و از روحانیت متعهد پیروی کنید. در حفظ بیت المال کوشا بوده و از آن استفاده های شخصی نکنید و امانتدار خوبی باشید. نماز جماعت را به پا دارید. در مراسمات مذهبی شرکت کنید. از خواهرانم می خواهم که حجاب خود را حفظ کنند که حجاب آنان کوبنده تر از خون شهید است.


زندگی نامه

شهيد سيّد رمضان هاشمي نجّاركلايي

فرزند: سيّد هاشم

چهارمين ثمره زندگي «سيّد هاشم و شهربانو» در پنجمين طلوع بهمن ماه سال 1340 در روستاي  «نجّاركلا» به دنيا آمد. نوزادي از تبار سادات، برخاسته از دامان پدر و مادري متديّن و زحمتكش كه با پيشه كشاورزي، روزگار مي­گذراندند.

مقاطع ابتدايي و راهنمايي «رمضان» در دبستان روستاي «سَرپل» سپري شد. سپس تحصيلاتش را در رشته فرهنگ و ادب مقطع متوسطه از سر گرفت، امّا به دليل شرايط سخت مالي آن سال­ها، در پايه سوم دبيرستان از درس خواندن باز ماند. وي در دوران تحصيل، به كار بنّايي نيز مشغول بود.

در بيان خصوصيات اخلاقي سيّد رمضان همين بس كه فردي خوش­خلق و آرام بود و در برخورد با ديگران، هميشه چهره­اي بشّاش داشت.

شركت در تظاهرات ضدّ رژيم، توزيع نوارهاي سخنراني امام خميني (ره) و ترغيب دانش­آموزان در تعطيلي مدارس و انجام فعاليت­هاي سياسي ازجمله اقدامات انقلابي اين نوجوان بابصيرت  به شمار مي­رود.

او بعد از تشكيل بسيج و انجمن اسلامي، فعاليت­هايش را پايگاه كياكلا و قائم­شهر از سر گرفت. رمضان­علي در سال­هاي جنگ تحميلي نيز دوشادوش ديگر برادران رزمنده خود به دفاع از كشور پرداخت.

اين بسيجي دلاور مازندراني بارها به جبهه كردستان و مريوان عزيمت كرد و در كسوت مسوول پيك گردان، خدمات ارزنده­اي از خود به يادگار گذاشت.

در نهايت، اين سيد شهيد كه در 4/5/1362 به عضويت سپاه درآمده بود، در ششم اسفند ما همين سال، طي عمليات والفجر 6 در منطقه دهلران، جامه سرخ شهادت به تن پوشانيد و به لقاي معبود شتافت.

جسم مطّهر اين عزيز، هنوز به آغوش خانواده بازنگشت و تنها تكّه لباسي از او در گلزار شهداي نجّاركلا دفن شد. جايي كه تنها ميعادگاه او و همسرش، «صغري نادري» است.

خواهر از آخرين ديدار برادر شهيدش، چنين روايت مي­كند:

«آخرين بار كه مي­خواست به جبهه برويد، موتورش گوشه­ حياط بود. سراغش را گرفتم،  گفتند كه براي خداحافظي به منزل عمو رفت. وقتي برگشت، گفتم: كجا مي­خواهي بروي؟ گفت: جبهه. گفتم: داداش! چند روز ديگر عروسي­ات است. گفت: چهل، چهل­وپنج روز ديگر برمي­گردم. او دقيقاً در همان تاريخ عروسي­اش شهيد شد.»