شهید «میر ابوطالب هاشمزاده ارمی»
نام پدر: سیدتقی
در سال 1342 در کاشانه «سیدتقی و خیرالنسا»، و در خانوادهای متدیّن و محبّ اهل بیت از روستای «زرندین» به دنیا آمد.
پدر، کارگری ساده بود که از این راه، روزی خانوادهاش را به دست میآورد. اگرچه، هر وقت از سر کار برمیگشت، «ابوطالب» با پای برهنه به استقبالش میشتافت، تا خستگی روزانه را از تن خستهاش به در کند.
ابوطالب همراه با دیگر همسن و سالانش، راهی مدرسه روستا شد؛ اما سختی روزگار بر او چیره گشت و اجازه نداد تا ادامه تحصیل دهد. از اینرو، درسش را در پایه دوم راهنمائی رها کرده، مشغول کار شد.
سال 1357 که انقلاب در حال پیروزی بود، این نوجوان آگاه نیز، همراه دیگر جوانان، به صفوف پر شور انقلابیون پیوست تا به مبارزه با کاخ ظلم و ستم بپردازد. مادرش در اینخصوص میگوید: «بعد از ورود امام خمینی به ایران، «شیخ حسن جمشیدی»، که نماینده سابق مردم نکا و بهشهر و روضهخوان محلمان بود، بچههای محل را در حسینیه محل جمع کرد. فردا هم همه کفنپوش شدند و به این سبک، روزها راهپیمائی میکردند. ابوطالب علاوه بر انجام این کارها، شبها نیز به نگهبانی میپرداخت. به او گفتم: این که نشد کار. من تو را نه شب میبینم، نه روز! گفت: دشمنان انقلاب دارند کار میکنند؛ ما باید در صحنه باشیم.»
سال 1359 که ارتش متجاوز بعث عراق به کشور یورش برد، این سرباز برومند میهن، به جبهه کردستان عزیمت کرد تا دوشادوش دیگر برادران رزمندهاش به دفاع از کشور بپردازد.
او در 5 مرداد 1361، همزمان با جذب در سپاه، به عنوان تکتیرانداز، به میدانهای عملیاتی غرب اعزام شد و پس از هجده ماه حضور در این مناطق و دفاع از میهن اسلامی، به مازندران بازگشت.
ابوطالب در سال 1362 با «کلثوم باباجانی» ازدواج کرد. این جوان مومن و متعهد، بهقدری عاشق لباسش بود که حتی در زمان ازدواجش، جامه سبز سپاه را به عنوان رخت دامادی برگزید.
«نقی» با مرور آن روزها، اینگونه از برادرش یاد میکند: «فردی بود فروتن و صبور؛ و در گشادهروئی و سعهصدر، زبانزد. آنزمان که به او تهمت میزدند و میگفتند: از اینکه سپاهی هستی، سوءاستفاده میکنی. حتی به صورتش آب دهان میانداختند؛ ولی عکسالعمل ابوطالب، فقط لبخند بود. میگفت: خدا عاقبت شما را بهخیر کند! با اینحال، مرا عفو کنید. ممکن است که گناهکار باشم. بعد از شهادتش، آن افراد فهمیدند که اشتباه میکردند، برای همین از ما حلالیت میطلبیدند.»
او در 14 آبان 1363، دیگر بار عزم جبهه کرد و در کسوت تخریبچی، راهی جنوب شد.
او اواخر زندگیاش، به حدی نورانی و دوستداشتنی شده بود که همه میدانستند او دیگر اهل آسمان است. از اینرو، چشم به راه شهادتش بودند. برادرش در ادامه میگوید: «آنقدر خوب و مهربان بود که میدانستیم روزی شهید میشود. حتی به پیشنهاد خواهرم، یکبار صدایش را ضبط کردیم که اگر شهید شد، از او یادگاری داشته باشیم.»
برادر خاطرهای دیگر از آن روزهای برادرش روایت میکند: «در سال 1362 که به کردستان اعزام شدیم، به کامیاران رفتیم. ابوطالب که در مریوان بود، سه روز برای دیدنم مرخصی گرفت؛ اما در هر این سه شب، نیمههای شب غیبش میزد. یکبار، یکی از بچههای سپاه، بهنام «نورعلی شعبانی»، به من گفت: من امشب باید پیدایش کنم و ببینم که کجا میرود. نورعلی بعد از گشتن، دید او در گوشهای از منطقه، روی برف نشسته و مشغول نماز شب است.»
ابوطالب برای حضور در عملیات بدر در جبهه جنوب آماده میشد، که همسرش به او، خبر از هدیهای داد که در راه داشت. چشمان نورانی این اولاد صالح پیامبر، به شوق پدرشدن تر شد؛ اما پا روی دلش گذاشت و همسر و فرزند به دنیا نیامدهاش را به خدا سپرد و عازم جبهه شد؛ پدری که هنوز نوزادش را ندید و همسرش انتظار او را میکشد.
و سرانجام، میرابوطالب در 22 اسفند 1363، طی عملیات بدر به درجه رفیع شهادت رسید. او با بازگشتش در در سال 1374، آغوش پدرانهاش را برای «سیده فاطمه» گشود.