خاطرات پرتغالی 5








 

قاطر چموش

در جبهه غرب به خاطر صعب العبور بودن بعضي از مناطق ، ناچار بوديم با قاطر طي مسير كنيم. يك روز كه قرار بود بچه ها تمرين داشته باشند عباس آمد جلو و گفت:                                                                     
ـ آقاي  حامي ! ما مي خواهيم برويم قاطر سواري بالاي قله، براي شما هم يك قاطر سر حال و قبراق آماده كرديم زير چشمي نگاهي به عباس انداختم و برق شيطنتي را در جفت چشم هايش ديدم ، اما به روي خودم نياوردم.قبل از حركتِ سواره نظام قاطر مخصوصي برايم آوردند. قاطر چموش به نظر مي رسيد.
عباس گفت:                              
ـ آقاي حامي ! جسارتاً شما جلو راه بيافتيد،ما هم پشت سرتان.
توي دلم گفتم: دارم برايت عباس!
اولين بار بود كه سوار چهار پايي مثل قاطر مي شدم. دو نفركمك ام كردند تا سوار بشوم. نيرو ها هم هر كدام سوارقاطرهاشان،دنبال ام. عباس با طناب سر قاطرم را گرفته بود.بدون انكه كسي ازبچه ها متوجه حرف هاش بشود، آمد جلو و دم گوشي گفت:  
ـ حامي!سر طناب را مي دهم دست خودت از اينجا به بعد رابايد خودت براني.يك وقت جلو بچه ها ناشي بازي در نياوري،ضايع مان بكني.  
گفتم:عباس! تو رابه خدا اين كار را نكن، نرو از پيش ام. اما عباس گوش اش به اين حرف ها بدهكار نبود. قبل از رفتن هم يك تركه به پشت قاطرم زد. قاطر چموش هِي بالا و پايين و عقب و جلو مي رفت و جفتك پَراني مي كرد.يك آن آرام و قرار نداشت، هر چي ملاحظه اش را كردم،گوشش بدهكار نبود. تمام زور وبازويم را به كار گرفتم كه لا اقل جلوي نيرو ها زمين نيفتم، اما نتيجه جفتك هاي قاطر چموش آن شد كه با صورت نقش زمين پُر از گِل و لاي بشوم.از خجالت آب شدم. از قرار معلوم، عباس با تعدادي از بچه ها هم دست شدندو اين قاطر چموش رابه من نشان كردند. وقتي بلند شدم گفتم:                                                                               
عباس !خانه ات خراب، سكه يه پول ام كردي، جلوي بچه ها.
 

برگرفته از کتاب خاطرات پرتغالی - جواد صحرایی