خاطرات پرتغالی 4








 

پيرمردي داشتيم به اسم حاجي جوشن، اهل گيلان. ريش هاي سفيد وبلند و لهجه ي بانمك   گيلاني اش راهنوز به ياد دارم. دربيشتر عمليات ها تُوي خط، مسئول ايستگاه صلواتي بود. يك جاي مخصوص براي خودش داشت،با چند ديگ شربت، كمپوت ،كلوچه ،خرما ،آب خنك و...   در هور العظيم بوديم، شهريور سال 1364.آماده مي شديم براي عمليات قدس.
يك روز فرمانده لشكر( مرتضي قرباني ) آمد به حاج جوشن گفت: 
 ـ حاجي ! بچه ها رفتند هور تمرين بَلم سواري و تير اندازي .خودت مي دوني ، وقتي برگردند،  خسته اند. برو تُو مسيرشان يك ايستگاه صلواتي راه بينداز ! خدا خيرت بدهد! آن شب تمرين مان تمام شد و داشتيم با بلم هامان بر مي گشتيم، حاج جوشن را ديديم  كه با ديگ بزرگ شربت،سوار قايق،سر چهار راه «ابوليله» ، منتظر ماست. من با قايق جلوي  صف حركت كردم و بقيه پشت سرم. ساعت سه صبح بود. يكهو ديديم از دل تاريكي، صداي  حاجي جوشن بلند شد:
ـ شربت فرِد اعلي! حاجي جوشن آمده... خانه دار،بچه دار ليوانُ وردار بيار!شربت حاجي جوشن !
 رفتم جلو و سلام عليكي كردم و خدا قوتي دادم و رفتم طرف خشكي . بچه ها اول فكر كردند قضيه شوخي است و كسي دارد اَداي حاجي جوشن را در مي آورد.بعد كه ديدند نه از قرار معلوم  قضيه جدي است، همه دور جوشن را گرفتند؛مثل مورچه هاي دور يك حبه قند. كنار قايق جوشن، فقط اندازه ي دو سه بلم جا بود،ولي سي چهل بلم آنجا را قُرق كردند.
 صداي حاجي جوشن در ميان هياهوي بچه ها بلند شد:
ـ مواظب باش! تو رو حضرت عباس مواظب باش!
«شير تو شير عجيبي بود.» يكي اين طرف قايق جوشن را مي كشيد، يكي آن طرف اش را. بچه ها داد زدند:
ـ حاجي! شربت بده!... شربت!
 بچه ها بدجوري تشنه و گرسنه بودند.خوابش را هم نمي ديدند كه آن وقتِ شب،بعد از آن همه  تمرين و خستگي ، حاج جوشن با دم و دستگاهش جلوي راه سبز شود. بچه ها آنقدر هياهو راه   انداختند كه حاج جوشن با آن همه صبوري از كوره در رفت.
از كف قايق، پارويي برداشت و سعي كرد با آن، بچه ها را از اطراف قايق خود دور كند. اعصابش به هم ريخت و داد زد:
ـ ول ام كنيد! قايق ام دارد غرق مي شود.
حالا من ايستاده ام و دارم صحنه را مي بينم. يك دفعه قايقي كه حاجي جوشن تُوي آن بود، برگشت وديگ شربت، پشت و رو شد و رفت زيرآب . بچه ها كه ديدند گند زده اند، فرار را بر قرار ترجيح دادند.
 حاج جوشن داد زد:
ـ نامردها! لا اقل نجات ام بدهيد! كمك! كمك!
چند تا از بچه ها فوري پريدند تُوي آب  و حاجي را از دل آب بيرون كشيدند. از آب كه بيرون آمد چوب و گِل و خلاصه هر چي دستش مي آمد پرت مي كرد سمت بچه ها .كلوچه و بيسكويت ها آمدند روي آب و هر كسي دو سه تا بر مي داشت و دَر مي رفت.
فردا يدك كش آوردند و قايق و ديگ هاي حاجي جوشن را كشيدن بالا.
 

برگرفته از کتاب خاطرات پرتغالی - جواد صحرایی
 

(برای دانلود کردن عکس فوق، روی آیکون دانلود فایل در پائین صفحه  کلیک نمایید.)