یک روز گلوله ی عراقی ها به چراغ توپ واحد ما خورد و چراغ ازهم پاشید. یکی از بچه ها که کنار توپ نشسته بود، چشم اش را گرفت و گفت:
ـ آی چشم ام! ترکش خورد.
بعد روی زمین غلتید و ناله کرد. همه دورش جمع شدیم. به زوردست اش را از روی چشم اش جدا کردیم. یکهو دیدیم، سالم است. بعد غش غش شروع کرد خندیدن.
فرمانده نزدیک آمد و یک سیلی آبدار زد زیر گوش اش و گفت:
ـ ما را مسخره کردی ؟
سرباز جواب داد:
فرمانده چرا میزنی ؟ این توپ بیچاره که نمی تواند بگوید:«آی چشم ام!» من به جاش گفتم.
برای مشاهده عکس اصلی روی آن کلیک کنید.