اینفوگرافی سردار شهید حسین بصیر








برای دانلود روی عکس کلیک کنید

 


  • در آرزوی شیب‌الخضیب شدن

همسر شهید از آخرین دیدارش با حاج بصیر می‌گوید: آخرین روزی که پیش ما بود، به او گفتم:

- «حاجی! موهای سر و محاسنت خیلی بلند شده، کمی آن را اصلاح نمی‌کنی!؟»

او گفت:

- «می‌خواهم سر و صورتم را حنا بریزم، برایم آماده می‌کنی؟»

گفتم:

- «من اصلاً از رنگ حنا خوشم نمی‌آید.»

دوباره گفتم:

- «حاجی! محاسنت بلند است. نمی‌تراشی‌اش؟»

در جواب حاجی گفت:

- «نه. اصلاً می‌خواهم که خون سرم با محاسنم درهم آمیخته شود».

این را گفت و از همه خداحافظی کرد و برای دختر دو ماهه‌اش دعای وداع خواند.

او خداحافظی کرد و رهسپار جبهه شد و بعد از مدت کوتاهی غروب بهاری اردیبهشت ماه، غروب غم‌باری برای همه دلداده‌گانش شد.

وقتی پیکر غرق به خون حاجی را آوردند تمامی سر و صورت حاجی به خون خضاب شده بود.

  •  این بار به اربابم می‌رسم

یکی از هم‌رزمان حاج‌بصیر نقل می‌کند: حاجی همیشه قبل از عملیات یکی از 14 معصوم(ع) را در عالم رویا می‌دید و برای روحیه گرفتن رزمندگان آن خواب را برای آنها روایت می‌کرد و بعد ذکر مصیبتی می‌خواند تا رزمندگان به سلاح معنویت نیز مجهز شوند. شب عملیات کربلای10 به حاجی گفتم:

- «چرا در این عملیات برای ما خوابی تعریف نکردید؟»

در جواب گفت:

- «من قبل از این عملیات هیچ خوابی ندیده‌ام و این نشانه آن است که این بار می‌خواهم به کنار امام حسین(ع) بروم و برای رسیدن به آن لحظه‌شماری می‌کنم».

چهره زیبای حاجی، لحظه به لحظه زیباتر می‌شد و او همان شب به اربابش رسید.

  • دوست دارم دیرتر به شهادت برسم

سردار کمیل کهنسال خاطره‌ای خواندنی از حاج بصیر روایت می‌کند: حاج بصیر همیشه بیم داشت که مبادا به شهادت نرسد. یکبار به او گفتم:

- «حاجی! ناراحت نباش، حتماً یک مصلحتی است که خداوند شما را نگه داشته در حال حاضر جنگ به وجود شما نیازمند است».

اما حاجی باز هم نگران بود، تا اینکه بعد از مدتی متوجه شدم که حاجی مثل قبل اظهار نگرانی نمی‌کند و در روحیات‌اش هم تغییرات زیادی به وجود آمده است.

مراسم دعا تمام شد. حاج بصیر گفت:

- «خداوندا به رزمندگان ما طول عمر با عزت عنایت فرما به من هم طول عمر عنایت کن تا بیشتر بمانم و بیشتر خدمت کنم.»

پس از شنیدن این صحبت‌ها تعحب کردم و از حاجی پرسیدم:

- «حاجی! شما همیشه اظهار نگرانی می‌کردید که چرا از دوستان شهیدت عقب مانده‌ای و به شهادت نرسیده‌ای و همیشه آرزوی شهادت می‌کردی اما مدتی است که می‌بینم آن نگرانی سابق را نداری بلکه دعا می‌کنی بیشتر زنده بمانی.»

حاجی که منظور مرا متوجه شده بود، نگاهی عمیقانه به من انداخت و گفت:

- «راستش مدتی قبل در عالم رویا سراغ امام حسین(ع) را گرفتم، به اردوگاه آن حضرت(ع) رفتم و از اصحابش سراغ خیمه حضرت(ع) را گرفتم. نزدیک خیمه شدم و از فردی که از خیمه آقا محافظت می‌کرد، اجازه ورود خواستم. آن شخص گفت: آقا هیچ کس را به حضور نمی‌پذیرند. ناراحت شدم و دوباره گفتم: فقط یک سئوال از ایشان دارم. او گفت: هر سئوالی داری آن را مکتوب بنویس تا از آقا برای‌تان جواب بگیرم. من در برگه‌ای خطاب به امام حسین(ع) نوشتم: آیا من شهید می‌شوم؟ آقا در جواب نوشتند: بله شما حتماً شهید می‌شوید. حال بعد از دیدن آن خواب، مطمئن شدم به شهادت می‌رسم. دوست دارم بیشتر زنده بمانم تا در جنگ خدمت بیشتری کنم.»