همت عالی...(برگ پنجم) + پوستر








برگ پنجم: همت عالی

این روایت، حکایت فرمانده ی گردان مسلم در عملیات والفجر 6 است؛ ذبیح الله عالی. او که برای همیشه، پنجم اسفندهای تقویم تاریخ را به نام و یاد خود مزیّن کرد...

*****************

2 اسفند 1362؛ چیلات _ دهلران؛ عملیات والفجر 6، تکی ایذایی برای کمک به عملیات بزرگ خیبر در منطقه هورالهویزه؛ با رمز مقدس«یازهرا«س»؛ نیروهای عمل کننده: گردان های لشکر ویژه 25 کربلا؛ فرمانده گردان مسلم: ذبیح الله عالی کردکلایی؛

*****************

خبر دادند: «عملیاتی در پیش است. حاجی! خودت را هرچه زودتر برسان.»

از همه ی آن هایی که می توانست حلالیت گرفت؛ حتی اگر در کودکی از مغازه ای شکلات یا بیسکوییت هم برداشته بود، رفت و عذرخواهی کرد. حالا سبک شده بود و آماده ی پرواز.

بچه ها خواب بودند که فرمانده ساک اش را بست! لباس سبز سپاه پوشید تا در پیمانی که با امام و دوستان شهیدش بسته بود، راسخ بماند.

موقع رفتن بود. همسرش تا دم در حیاط بدرقه اش کرد. فرمانده به او گفت: «جان تو و جان بچه هایم...!»

******************

به مقرّ که رسید، دیگر آرام و قرار نداشت. فهمیده بود که گردان مسلم یکی ازگردان هایی است که باید دلیرانه بجنگد و جان فشانی کند.

همراه نیروهایش به قلب دشمن زد. مرام اش پشت سرِ نیروها حرکت کردن نبود؛ اول خودش راه می افتاد و بعد آنها می آمدند. عملیات سخت پیش می رفت. دشمن حسابی بچه ها را از پای در آورده بود. سپاه چهارم و تیپ 77 عراق در منطقه مستقر بودند و از بالای ارتفاعات چیلات روی بچه ها آتش می ریختند. نیروها یکی یکی کم می شدند و ذبیح اله مانند پدری که داغ فرزند دیده باشد، گداخته و ناراحت بود.

از پشت بی سیم خبر داد که: «همه ی بچه های گردان ام شهید شدند. اینجا قتلگاه است!»

با این حال پهلوانِ جسور مازندرانی، پای عقب نشینی نداشت.

******************

پنجم اسفندماه 62، فرمانده در حال صحبت با بی سیم بود. علی رغم وضعیت نامناسب گردان، باری این که بگوید ما تا آخرین نفس می ایستیم، با تمام وجودش فریاد زد: حسین حسین شعار ماست شهادت...

جمله اش کامل نشده بود که ترکش خمپاره درست سرش را نشانه گرفت و او را به نیروهای شهیدش رساند. ذبیح الله در راه معشوق ذبح شد تا رسم عاشقی پایدار بماند...

******************

دستور عقب نشینی که رسید، امکان بازگرداندن پیکر شهدا وجود نداشت. فرمانده ی پهلوان ماند تا در قنوت دستهایش، عِطر گل یاس را تجربه کند...

 10 سال بعد کوچه های کردکلا مملو از یاد پهلوان ذبیح شد. همه آمده بوند تا سَرپهلوانِ کشتی لوچو، که عمری همه را روی دست می گرفت، بر روی دست های مهربانی و سپاس خود تشییع کنند.

******************

در لابلای خطوط زرّین وصیت نامه اش نوشته بود:

«خدایا! تو را شکر می کنم که مرا از پوچی ها و ناپایداری ها و خوشی و قید و بندها آزاد نمودی و شایستگی جنگیدن در راه خودت بر علیه کافران را غنایتم کردی ...

ـ خدایا! تو را شکر می کنم که شهادت در راه خودت را نصیبم نمودی ...

ـ سلام بر لحظات پر شکوه شهادت، سلام بر پیچ تاب رکوع و سجود و لحظات جان دادن ...»

******************

پهلوان ذبیح! هنوز هم فرماندهی گردانت با این همه نیروی جوان که به آن اضافه شدند، به دست توست؛ تنهای مان مگذار. دستهای قنوتت که بالا رفت، شهادت را برایمان طلب فرما...

 

برای دریافت پوستر روی عکس کلیک کنید