منطقه انتظار حادثه ای بزرگ را می کشید








«قسمت دوم»

دست نوشته ی شهید محمدعلی معصومیان از عملیات یا صاحب الزّمان

« منطقه انتظار حادثه ای بزرگ را می کشید»

...فرماندۀ گروهان ما به بنده گفت:« تو و دو تا از کمک هایت هر چه زودتر وسایلتان را آماده کنید که امشب برای عملیات ، شما در شمار خط آتش هستید». من که انتظار چنین چیزی را داشتم با خوشحالی ، تند و تیز به دو کمکم گفتم:«آماده باشید که رفتیم.» از این دو برادر که کمک آرپی جی بنده بودند، حلالیت طلبیدم و با هم به سوی کمین گاه حرکت کردیم. ساعت 8 غروب بود که از دل دشمن گذشتیم و به خاکریز رسیدیم و در همانجا کمین گرفتیم. در اینجا فرمانده گروهان ما برادر (شهید) شجاعیان بود؛ او دانشجوی رشته پزشکی و اهل امیرکلا بود. رزمنده ای بسیار دلیر و پرکار. از او کسب تکلیف نمودم. گفت: «ما از میان شما رد می شویم ، اگر وسط آب یا هر طرف دیگر ما را دیدند و به ما شلیک کردند ، شما تیربارشان را خاموش کنید.» گفتم: «به چشم.» دو کمک هایم یکی فریدونکناری بود؛ تقریباً هم سن و سال  خودم و دیگری بهشهری، ساکن روستای کوهستان که اسمش «صادق قاجار» بود و تقریباً 17 ساله و جثۀ کوچک و نحیف و چهره ای زیبا و بشاش داشت. به اینها گفتم: «شما خرج ها را به موشک ها وصل کنید و کلاهک آن را بکشید.»

  • در میان راه، ستاره هایی بر روی زمین افتاده بودند که برای اهل آسمان نورافشانی می کردند. همچون شمعی در حال سوختن بودند و تاریکی را پس می زدند و روشنایی را برای این ملّت به ارمغان می آوردند. بدن مطهری را دیدم که داشت می سوخت. آه خدایا! به این عزیزانت بنگر که چگونه برای رسیدن به تو، خودشان را به دل دریای مرگ و بلا می زنند و چگونه در عشق تو می سوزند تا به تو برسند. 

سمت چپ ما 200 الی 300 متر بیشتر با دشمن فاصله نبود؛ سمت راست هم همین طور. مدتی نگذشت که جان برکفان بسیجی و سپاهی با قدم های استوارشان با لباس رزم رسیدند. منوّرها یکی پس از دیگری پشت سرهم روشن و پس از مدتی کوتاه خاموش می شدند. تاریکی فضای صحرا را در بر گرفته بود. به چهرۀ بعضی از رزمنده ها که نگاه می کردی، هاله ای از نور را مشاهده می کردی. فرمانده گروهان از این فرصت استفاده کرده، خودش جلو، نیروها پشت سرش، با رمز یا علی، ابتدا از داخل آب با گام های سنگین و دلهای آرام به یاد خدا حرکت را آغاز کردند. دلها به تپش افتاد، ملائکه به نظاره نشسته بودند. لبها به دعا باز بود. حضور خدا و سربازانش را که به کمک فرستاده بود، حس می کردی.

بچه ها با ندای «یا مولا» جلوتر رفتند. از پشت ما کاتیوشاها و توپ ها و خمپاره ها و تانک های خودی به غرش درآمده بود. دشمن متوجه شده بود، از زمین و هوا آتش مثل رگبار بهاری می بارید. غریو الله اکبر رزمندگان دلیر ما فضای منطقه را پر کرده بود. پیک مرگ بالای سر عراقی ها به پرواز درآمده بود. بچه ها چون برق و باد با عنایت خداوند خط را شکستند. انگار قوۀ دافعه و ایمان این عزیزان که مخصوص خودشان در جنگ است، دشمن را به مقدار زیادی به عقب رانده بود. صحنۀ عجیبی بود؛ از هر طرف دود بود و گلوله، چند تا خمپاره در دو سه متری ما داخل آب منفجر شد و گل و لای داخل آب را به روی سر و صورت ما ریخت و خیس خیسمان کرد. بعد از شلیک چند گلوله از آرپی جی، موشک اندازم خراب شد و یکی از موشک اندازهایی را که متعلق به یک شهید دیگر بود، گرفتم. حوصله ام سرآمد و دیگر ماندن در آنجا را بی فایده دیدم. کمک اولی ام نبود، اما صادق قاجار پیشم بود و تنهایم نمی گذاشت. مرتب برایم موشک می آورد، به او گفتم: « تفنگ کلاشت را به من بده، می خواهم جلو بروم».  فقط منتظر یک گروهان نیرو بودیم که جلو برویم. به صادق گفتم که به عقب برود ولی او قبول نکرد؛ آخر خیلی کوچک بود و دلم نمی آمد که او شهید بشود. گروهان آمد و به سمت جلو حرکت کردند و من هم پشت سرشان از میان آب گذشتم ، تیرها از لای دست و پا از بیخ گوشمان رد می شد، ولی عجیب بود که به ما نمی خورد.

در میان راه، ستاره هایی بر روی زمین افتاده بودند که برای اهل آسمان نورافشانی می کردند. همچون شمعی در حال سوختن بودند و تاریکی را پس می زدند و روشنایی را برای این ملّت به ارمغان می آوردند. بدن مطهری را دیدم که داشت می سوخت. آه خدایا! به این عزیزانت بنگر که چگونه برای رسیدن به تو، خودشان را به دل دریای مرگ و بلا می زنند و چگونه در عشق تو می سوزند تا به تو برسند. خدایا! می دانم که در لحظه های آخر این بچه ها، مولایشان به بالینشان حاضر می شود و سرشان را به زانو می گیرد و گرد غریبی را از صورت زیبایشان پاک می کند.

به بالای دژ رسیدیم ، برادری را دیدم که آرپی جی داشت، من کلاش خود را با آرپی جی او عوض کردم. با سرعت زیادی، ما دو نفر خودمان را به بچه های جلویی رساندیم. دیدم همه نشسته بودند و دو سه نفر جلو در حال درگیری بودند. جلوییها یعنی همان دو سه نفر صدا می زدند که آرپی جی زن می خواهیم. فوراً جلو رفتم، کلاً 3 موشک داشتم. با زحمت فراوان خودم را به جلو رساندم. به دور و اطراف مان نگاه کردم تا هم جان پناهی بگیرم و سپس شلیک کنم، و هم آتش عقبۀ موشک، بچه ها را نسوزاند. یک کانال فرعی دیدم که به وسط خاکریز می رسید، داخل یک سنگری رفتم و متوجه شدم که متعلق به مزدوران عراقی بود...                                                                                        

 «ادامه دارد...»

گردآورنده مدیریت پژوهانه