نگهبانی در کمین + پوستر








 

 دست نوشته ی شهید محمدعلی معصومیان از عملیات یا صاحب الزّمان (ادامه عملیات والفجر 8)  - قسمت اول

 

«بسم الله الرّحمن الرّحیم»

...ظهر گذشته بود، عدّه ای نماز را خوانده بودند و عدّه ای دیگر در حال خواندن بودند و بقیه به علت کمبود جا، منتظر بودند تا نوبت آنها برسد. غذا را آورده بودند؛ در درون کیسه نایلون و برای هر دو نفر هم یک بسته ماست. درون یک سنگر کوچک 16 نفر خود را به زور جا دادیم. همگی مشغول خوردن غذا بودند؛ یکی داخل کلاه آهنی! دیگری داخل نایلون! خلاصه هر کدام به نحوی غذا می خوردند. هوا هم داغ بود ، خمپاره ها دور و برمان زیاد می افتاد. به شوخی گفتم: «بچه ها، بخورید. آرزو تو دلتون می مونه ها»! بقیه خندیدند، اما لحظه ای نگذشت که سنگر از گرد و خاک تاریک شد. چشم چشم را نمی دید. همه روی هم افتادیم. فریادی از آن گوشه برخاست. فریاد یا امام زمان بلند شده بود و دود و گرد و غبار سنگر را پر کرده بود. بچه ها هراسان خود را از سنگر بیرون کشیدند. چشم مان به غذا افتاد که با خاک و دود مخلوط شده بود. انفجار عجیبی بود ، برادری زخمی شده بود و چند نفر هم موج گرفته بودند. یک قبضه خمپاره انداز کنار سنگر بود؛ ترکشی  به آن اصابت و از کمر نصفش کرده بود. بیرون آمدم و نگاهی به کوله پشتی و ماسکم کردم، سرجایش نبود. خدای من پس کوله پشتی ام چه شده. این طرف و آن طرف را نگاه کردم . بله، 8 الی 10 متر آن طرف تر پرت شده و پاره پاره شده بود. وقتی که بازش کردم کفش و بادگیرم همه ترکش خورده بود. وسایل دیگران هم دست کمی از وسایل بنده نداشت. بله، خمپاره زیر کوله پشتی من، یک متری سنگر منفجر شده بود که نزدیک بود ما را هم بی نصیب  نگذارد. بگذریم این دفعه سعادت یارمان نشد.

غروب شده بود و منطقه، انتظار واقعه ی بزرگی را می کشید. به دو روز قبل برگردیم. غروب بود که گفتند: «برادر معصومیان، آماده باش جهت رفتن به کمین».

آماده شدم. ساعت حدود 5/7 غروب بود که به سوی سنگر فرماندهی حرکت کردم. نزدیک به ده نفر شدیم که به اتفاق راهنما حرکت را آغاز کردیم. از خاکریز به آن طرفش رفتیم که دشمن دید داشت و می بایست از پلی که با آکاسیو بر روی آب زده بودند ، عبور می کردیم. تمام مسیر را می زدند. هر کجا بودیم، حتی در آب هم که بودیم ، مجبور بودیم خیز برویم. به یک خاکریز رسیدیم ، لباسهایمان خیس شده بود. با سختی های بسیار زیادی بعد از اینکه کلّی زمین خوردیم و بلند شدیم و نفس مان به شماره افتاده بود و شلوار و کفش کتانی من همه گلی شده بود ، به آخر خاکریز رسیدیم. خیال کردم اینجا دیگر آخر است و نباید جلوتر برویم ولی (نیروهای اطلاعات و شناسایی) 3 نفر را جدا کردند. من و امینی و روشن ضمیر{شهید}. گفتند که اینجا خیلی خطرناک است و دشمن در چندین متری شماست، باید خیلی مواظب باشید. ما نمی دانستیم جریان چیست و کلّاً اطاعت می کردیم. حدود 100 متر می بایست از توی آب خمیده حرکت می کردیم تا به آن طرف خاکریز می رسیدیم. وسط آب که بودیم یک مرتبه چند منوّر روشن شد. گفتند: «حسابمون دیگه پاک است». ولی انگار نه انگار که عراقی ها در سنگرشان هستنند و می بینند دور و اطرافشان چه خبر است. با هر مشکلاتی که بود خودمان را به خاکریز رساندیم. تقریبا کلّ راه، 500 متر نمی شد و حدود یک ساعت یا یک ساعت و نیم طول کشید که ما به کمین برسیم. بچه های کمین از گردان امام محمد باقر (ع) بودند. با هم تعویض شدیم. به آنها گفتند: شما چقدر در اینجا ماندید؟ گفتند: 48 ساعت. تعجب کردیم. آخر نه پتویی بود نه کیسه خوابی. با توجه به اینکه در آنجا شب هم هوا سرد است و تازه برای رسیدن به این کمین باید از آب گذشت.

واقعاً خیلی مشکل است انسان 30 ساعت، 48 ساعت، در یک محوطۀ کوچک به سر ببرد که اصلاً شبیه سنگر نبود و 2 متر هم نمی شد. نه سرپناهی که روز از شدت آفتاب و شب از شدت سرما در امان باشی. تازه در روز هم حق نداشته باشی که از سنگر بیرون بیایی. سرت را هم بلند کنی، تو را با سیمینوف یا با خمپاره 60 می زنند. خیلی مشکل است. کافی بود که اینجا لو می رفت. سالم در رفتن مان خیلی بعید بود. خاکریز هم نرم نرم بود، تکان می خوردی، می ریخت پایین. ما بعد از اینکه آن شب، منطقه را شناسایی کردیم و فهمیدیم که دشمن در چه سمتی است، خودمان سه نفری در سنگر نشستیم که چکار کنیم. ساعت حدود 9 شب بود و باید تا صبح با آن لباس خیس و بدون پتو سر می کردیم. باد شدیدی می وزید و خمپاره ها هم کم نمی آمدند و اطرافمان می خوردند.

تیرها هم ویز ویزکنان از بالای سرمان رد می شدند. نه بالشی و نه زیراندازی؛ خواب هم به هیچ وجه به چشم مان نمی آمد. نمی توانستیم دراز بکشیم. چون در این سنگر 2 متری، ما 3 نفر داخلش بودیم به اضافه تیربار و ابزار وسایلش، آرپی جی با موشکهایش، اسلحه کلاش با فشنگهایش، یک عدد بی سیم و بالاخره غذای 30 ساعت ما که این هم داستان مفصلی دارد.کلمن آب هم که سوراخ شده بود! با این حال خوابیدن هم میسر نبود، ولی برنامه ریزی کردیم که دو نفر دراز بکشیم و یک نفر بیدار{بماند}. بالاخره تا صبح بدون آب سر کردیم. نماز را با تیمم خواندیم؛ با اینکه این همه آب دور و برمان بود حق استفاده از آن را نداشتیم. بالاخره نماز صبح را هم نشسته خواندیم و فقط چند دقیقه ای از صبح خوابیدیم که رفع کسالت شود. بلند شدیم که صبحانه بخوریم. چند عدد کمپوت و کنسرو و نان و شیرینی بود که از بس شب قبل خمپاره زده بودند چند تا از این کمپوت و کنسروها سوراخ شده بود و آبشان ریخته بود و نان و شیرینی ها را هم خیس کرده بود! و با توجه به بارندگی شب قبل همه آنها گل آلود شده بود!

از وضع دست و صورت و موی سر و لباسهای مان که نپرس؛ وضعیت موی سرمان مثل مسواک خشک سفت شده بود؛ یعنی اینقدر کثیف بود! صورتها و دستها هم که نمک بسته بود و شلوارمان اگر جمع می کردی به همان حالت باقی می ماند؛ موقع ظهر که هوا خشک بود، می توانستی از خاکش تیمم بسازی. بوی گند لاشه های عراقی هم ما را ول نمی کرد. به هر حال صبحانه آن روز را خوردیم و به نگهبانی مان تا ساعت 11 شب ادامه دادیم. با سرو صورت و لباس های گل آلود به پشت خاکریز اصلی مان رسیدیم و یواش یواش با بدن کوفته و خسته به درون سنگر خواب رفتیم و تا صبح راحت خوابیدیم. این بود ماجرای نگهبانی در کمین. اما اینها همه یک طرف و رضای خدا طرف دیگر. ما در پی کسب رضای خدا بودیم ، امید که خدا از ما قبول فرماید.

 

دریافت پوستر