"معلمی در کلاس بهشت "








 

عصر یکی از آن روزهایی که با شهدا خلوت کرده بودم، چشم ام به پرونده ی معلم و دانشجوی شهید محمدتقی اعرافی خورد و اوراق پرونده اش را یکی یکی ورق زدم.

جنبه های مختلف زندگی اش مرا مبهوت خود کرد. حیرت کردم از این همه وارستگی فکری و قلبی در یک انسان دانشجوی متالوژی بود و قلم و بیان توانای اش ابزاری شده بودند برای هدایت شاگردانی که همانند پروانه گرد شمع وجود محمد تقی می چرخیدند و در نهایت با او لحظه ی پروانگی را تجربه کردند. آن چه در زیر می خوانید بهانه ای است برای معرفی معلمی شهید به همراه شاگردان بهشتی اش به زبان خودشان که با همه ی عشق،طلوع اطلسی ها را معنا کردند.

«من، بنده خدا محمدتقی اعرافی از کودکی علاقه زیادی به نماز و دین داشتم و دلخوش به قمار و آلات موسیقی نبودم. تا قبل از سن 15 سالگی روزه ام را نه به طور کامل، اما کم کم گرفتم. البته کمی سست ایمان بودم. افسوس که ندانستم و اشتباه کردم. (خدایا مرا ببخش.) ناگهان تحوّلی در وجودم شکل گرفت. هرگز فراموش نمی کنم. لحظه ای را که بار دیگر متولد شدم و توانستم لب تشنه ام را از اسلام و دین هخدا سیراب کنم»

آری محمدتقی چون گلی در کویر شکفت. هم او که چون می دید افکار پوشالی گروه ها و جریان های سیاسی با تفکرات انحرافی و التقاطی و الحادی در دانشگاه ها از مرداب شرق تجاوزکار و غرب جنایتکار که هر دو در شیطنت یکی هستند، نشأت می گیرند و عده ای از جوانان مملکت را اغفال می کنند و بازی

با همان آیات قرآن، کلاس درسش را شروع می کرد و چون سخنانش از دل عاشق و دردمندش بر می خواست، بر دل ها می نشست. شاگردانش آن چنان محو درس و بحث استاد می شدند که گاهی زمان را فراموش می کردند و وقتی از سر کلاس بیرون می آمدند، تازه متوجه می شدند شب از نیمه گذشته است .و شاگردانش چه زیبا از استاد یاد می کنند؛ وقتی او ستاره شد و بر شانه های اشک، جمال دوست، همسفر خورشید گشت. راست گفتند که «او تعبّدی توأم با عشق و عرفان داشت و تمام محبت های دنیا را که سر منشأ معصیت خدایند در وجود خویش قلع و قمع کرده بود و از هرچه رنگ تعلّق داشت، آزاد گشته بود. در انجام رسالت الهیی و تعهد نسبت به خون شهدا، زمان و مکان و موقعیّت نمی شناخت. در هر حال به تناسب وضعیت تلاش می کرد. حبّ دنیا را از دل ها خارج و حبّ محمّد (ص) را جانشین آن گرداند»

یکی از شاگردانش می گفت: آن سخنرانی فراموش نشدنی در مورد مولایمان امام حسین (ع) هنوز در ذهنم هست. در جمع برادران بسیجی صحبت می کرد و با عطشی که مختص عشاق است، می گفت: «مبادا قافله امام حسین (ع) برود و ما جا نمانیم» و برای همین بود که خیلی ها رفتند تا جا بمانند. آن قدر مخلصانه حرف می زد که گویی صحنه کربلای آقا اباعبدالله و 72  شهید نینوا جلوی چشمانش مجسم بود. اولین بار که دیدمش یاد روایتی افتادم: در مجلسی شخص جوانی که موهای ژولیده و چشمان خواب آلودش نشان از عبادت شبانه اش داشت، به حضرت رسول (ص) عرض کرد: من به یقین رسیدم. حضرت فرمودند: دلیل یقین ات چیست؟ آن جوان گفت: گویی الآن شعله های آتش جهنم و نعمت های بهشت را می بینم. و شهید اعرافی به آن مقام رسیده بود. آن زمان که گفت: «دیگر تاب ماندن ندارم. وقتی سر کلاس درس از شاگردانم در مورد قیامت سؤال می کنم و آیاتی راجع به بهشت و جهنم توضیح می دهم، جهنم را و گرمی شعله های آتش را احساس می کنم و سخت بر خودم می لرزم و خوف عجیبی به من دست می دهد. برعکس وقتی آیات راجع به بهشت و اوصاف بهشتیان را توضیح می دهم آنان را در پیش چشمانم مجسم می بینم و می خواهم که از شدت شوق همان لحظه قالب تهی کرده ، این قفس تنگ دنیا را درهم شکسته، به سوی آنان پرواز کنم.»

آری رسیده بود، اگر نمی رسید آن جوان بسیجی که او را  نمی شناخت ، در وصیت نامه اش نمی نوشت: «دلم می خواهد شهید شوم و پیش اعرافی عزیز بروم.»

اگر باغ باورِ یقینش گل نمی داد با آن شور و حال با شاگردانش یک دوره ی 10 روزه «دهه ی انذار» نمی گذاشت.

اسم انذار را از این آیه سوره مدثر گرفته بود: «یا ایها المدثر ـ قم فانذر ـ و ربک فکبّر ... (که باید از لحاف بیرون آمده، مردم را و خود را انذار کرد و ترساند و خدای را تکبیر گفت و لباس زشتی را از تن درآورد ...)». یک دوره آموزشی از تفسیر قرآن تا آموزش احکام و تحلیل های سیاسی گرفته تا درس های عملی مثل زیارت حرم آقا عبدالعظیم، دعای کمیل، دعای ندبه و ... . حتی غذا خوردنش با شاگردان همراه با آموزش بود، آنجا که می گفت: «چه کسی می داند در کجای قرآن از کره نام برده شده و بعد خودش توضیح می داد که ولو کَرِهَ المشرکون.» در شب های إنذار بیشتر از 2 ساعت نمی خوابید و می گفت: «در دل شب به اندازه 2 رکعت هم شد نماز بخوانید، چرا که فجر آغاز عشق است.» مثل همان سفر به یادماندنی به جمکران. مینی بوس با اشک و گریه های بچه ها به راه افتاد و باز محمدتقی بود که شاگردانش را به خود آورد و راه را نشان شان داد. در آن سفر بود که امام حسین (ع) را «فجر» نامید، فجری که آغاز عشق است. و در جایی دیگر و سفری دیگر هم از فجر سخن گفت. همان زمان که تصمیم گرفت با شاگردانش به کوه برود. در مسیر حرکت به درختی رسیدند. گفت: «همین جا سوره فجر بخوانیم. فجر آب زلال کوهسار است که به جنگ با باتلاق می رود مثل جنگ نور با ظلمت.» وقتی به بالای کوه رسیدند و در پناهگاه آرام گرفتند، گفت: «به اطراف کوه بنگرید و تدبّر کنید و نگاه کنید به آیات خدا. مؤمن باید چون کوهی استوار باشد «المومن کالجبل الراسخ لا یُحَرِّّکُهُ العواصف» مومن مثل کوه استوار است و بادهای انحرافی او را از مسیر منحرف نمی کند.» هنگام بازگشت وقتی به چشمه باریکی رسیدند با حالتی خاص گفت: «بچه ها بایستید. به این چشمه نگاه کنید، مثل فجر روشن است. اگر می خواهید در خط فجر امام حسین (ع) حرکت کنید باید مثل این آب زلال باشید.» جالب این که کنار آن چشمه یک عکس دسته جمعی به یادگار گرفتند که بیشترشان بعدها به شهادت رسیدند.

بعد از دوره انذار قرار شد به کرمان بروند و در اردوهایی که از بچه های مناطق محروم جنوب کشور تشکیل شده بود، شرکت کنند. از قضا بچه های گروه انذار را با خودش برد، به دو دلیل: یکی چیزهایی را که در دهه ی انذار آموخته اند به دیگران انتقال دهند و دوم، به درد جامعه بیشتر آشنا و آگاه شوند و محرومیت ها را ببینند.بعد از پایان طرح که از کرمان به تهران آمدند، به او مژده دادند اسمش جزو لیست اعزامی به جبهه جنگ است. در پوست خودش نمی گنجید. 

می گفت: «من هرچقدر به جبهه نزدیکتر می شوم، انگار زنگار رنگ ها ریخته می شود و همه رنگ ها، رنگ خدایی می گیرد، مثل مسگری که دیگی زنگ زده را صیقل می دهد. جبهه هم همین طور است. هرچقدر نزدیک می شوم ، انگار اثراتش بیشتر

می شود. حالت خوف و رجا در من همیشه بوده و هست. آیا به خط حمله می رسم؟ آیا جهاد را درک می کنم؟ آیا زخمی و شهید خواهم شد؟»

و آخرین خداحافظی و آخرین دیدار ... بعد از مدتی خبر آوردند که اعرافی در 61/3/3 در عملیات الی بیت المقدس خدایی شد.

 

 

 

عجب آنکه شهادتش هم برای شاگردانش درس بود. چنان که خود می گفتند:

«به سوی جسم مطهرش در بیمارستان تنکابن پر گرفتیم. لحظه دیدار دوباره فرا رسید و در کنار جسد مطهرش، کلاس درسی دوباره برپا شد. عکس امام و آیت الله مرتضی مطهری در جیبش به ما این درس را می داد که از خط امام غافل نمانیم. لباس رزمش به ما درس جهاد می داد؛ قلب ترکش خورده اش به ما درس شهادت؛ لب خندانش نشان از، دیدار مهدی داشت و آیه ی«رحماءَ بینهم ...».مشتان گره کرده اش خبر از «اشداء علی الکفار ...» داشت. جسم خونین و آرامش ما را به یاد سوره ی فجر و آیه ی «یا ایتها النفس المطمئنة ارجعی...»؛

موهای گرد گرفته اش نشان از سوره عادیات و چشمان بازش سوره ی مدثّر را به یادمان آورد و چهره ی نورانی اش خبر از سوره معارج داشت.

گرچه شهید اعرافی دیگر نبود، اما شاگردانش بودند؛ همان هایی که از درس شجاعت و پایمردی آموختند و یاد گرفتند برای پرواز باید بال های ایمان و تقوایشان قوی باشد تا بتوان پرید و همان عصری که مهتاب خورشید را در آغوش کشید ومحمدتقی را برای همیشه با خود برد با استادشان پیمان بستند ، که ادامه دهنده ی راهش باشند و خیلی زود به خیلی عشاق بپیوندند و چه خوب شاگردانی بودند که هنوز اولین ساگرد استادشان نرسیده، 70 درصدشان بار سفر بستند و قبل از رفتن در وصیت نامه هایشان درد و دل ها با استادشان داشتند:

شهید محمد تقی پور: امروز که این وصیت نامه را می نویسم شوق عجیبی در دلم افتاده است. مخصوصاً از زمانی که ماشین ما به خطه خونرنگ خوزستان وارد شد، این شوق بیشتر شده؛ به طوری که بی اختیار به گریه افتادم. تازه از شب هفت برادرمان «بنده ی خدا آقا تقی» برگشتم و هنوز قیافه آرام به خواب رفته و در کنار پرودگار خویش آرام گرفته بنده خدا آقا تقی در یادم هست و دلم می خواست که من هم آرام و با همان گونه شهادت از دنیا بروم.

شهید شهاب فتحی: هر روز خبر شهادت عزیزی می رسد و ما فقط به گریه اکتفا می کنیم. روزی خبر شهادت بهشتی مظلوم، روزی شهادت مدنی عزیز، روزی خبر شهادت «اعرافی جانم» آن معلّم شهید، آن عزیز بهتر از جانم ، و روزی شهادت «تقی پور» عزیزم، آنکه عاشق بود و همچون پروانه خود را به آتش زد و به سرای جاویدان پیوست. خدا دلم برایشان تنگ است و انشاء الله همین روزها است که با همه آنها دیدار کنم.

شهید بخشعلی گردوئی: خدا ! شهدا و همه دوستانم پیش شما آمده اند. داوود عزیزم از پیشم رفت. الهی «اعرافی» جانم رفت ، «تقی پور» عزیز رفت، «فتحی جانم» رفتم و همه رفتند: « شهید ابجدی، سعید انصاری، شهید عرب کرمانی »

که پیکرشان هنوز به دستمان نرسیده است.

و شهید اعرافی دیگر نتوانست بنویسد و به دیگران تعلیم دهد و آیات قرآن را یکی یکی تفسیر کند ، اما شاگردانش بودند.

همان هایی که از ادبستان خوانش خوشه ها برچیدند. ماندند، رشادت ها کردند تا نشان دهند از استادی وارسته درس گرفته اند و شاگردان خوبی برای او هستند.