بعثی ها بسیجی ها را از بالا به سمت میدان مین پرت می کردند!









بسم الله الرحمن الرحیم
ـ لطفاًخودتان را به طور کامل معرفی کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم
. لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم
 غفّار یحیی زاده بیض آبادی، از توابع بالا تجن شهرستان قائمشهر، فرزند جبار، متولد سال 1344 و پاسدار بازنشسته هستم. تقریباً 62 ماه و اندی در جبهه حضور داشتم. اولین بار که به جبهه جنگ رفتم  ، شانزده ساله بودم.به   شناسنامه ام دست زدم و  سن ام را زیاد کردم. با این که سنم کم بود، اما قد بلند بودم. برای همین مسئولان اعزام متوجه نشدند و قبول کردند که بروم جبهه.
ـ قبل از عملیات والفجر 6 کجا بودید؟
قبل عملیات والفجر6 در منطقه ی  عملیاتی محرم بودم. والفجر 6 پیش زمینه ای برای عملیات خیبر بود. در عملیات والفجر 6 تنها لشکری که حضور پیدا کرد، لشکر 25 کربلا بود. در منطقه علی غربی - علی شرقی در 3 محور عملیات انجام شد.
ـ قبل از آن شما در قائمشهر بودید یا در جبهه بودید؟
من به عنوان پاسدار از سپاه قائمشهر اعزام شدم. آن موقع پاسدار ویژه بودم و هنوز به طور  رسمی وارد سپاه نشده بودم. یکی از رفقای صمیمی من، شهید سردار سید علی دوامی ما را برده بودند منطقه عملیاتی جنوب در گردان امام حسین (ع) بودیم. او می دانست که من پاسدار هستم و قول دادیم به هم دیگر که خودمان را معرفی نکنیم. بعد از آن به منطقه عملیاتی دهلران رفتیم.
ـ اسم دوستانی که با هم بودید را یادتان می آید؟
آقای سید علی دوامی را یادم می آید. از بچه های قائمشهر کسی در گردان ما نبود.
ـ قبل از این که عملیاتی بشود، به دهلران رفته بودید؟
کلیه گردان ها از لشکر 25 کربلا در دامنه های شهر دهلران مستقر شدند. سمت راست شهر دهلران، دامنه ای بود که تقریباً همه نیروها در شیارهای آن مستقر شدند. به ما گفتند که شما باید یک آموزش سختی را ببینید. در اردوگاه آموزشی ابوالفضل العباس(ع) در همان منطقه ی  دهلران، یک سری از بچه های آرپی جی زن را انتخاب کرده بودند. من علاقه زیادی به شلیک آرپی جی داشتم. آن جا آموزش آرپی جی را دیده بودم. بعد از آن ما را آوردند به لشکر. آن جا هم شبانه، پیاده روی های خیلی طولانی و زندگی در شرایط سخت، تشنگی، گرسنگی و آموزش های مداوم و سخت داشتیم. مخصوصاً برای گردان ما که گردان خط شکن بود، این آموزش ها فراگیر، مداوم و مستمر بود.
ـ شمارا توجیه کرده بودند؟می دانستید قرار است عملیاتی صورت بگیرد؟
می دانستیم این آموزش های سخت، نتیجه اش برای یک هدفی است. هدف مان این بود که عملیاتی را آغاز بکنیم. آموزش هایی که می دادند، افرادی که می آمدند و می رفتند، توجیهاتی که می کردند و شرایطی که توجیه می کردند، نشانه این بود عملیاتی در پیش است.دیگر متوجه شدیم که به عملیات داریم نزدیک می شویم.
ـ شمادر کدام گروهان بودید؟
 من در گروهان شهید دستغیب بودم .
ـ فرمانده گروهان چه کسی بود که شهید شد؟
شهیدکلبادی نژاد فرمانده ی گروهان ما بود، شهیدعظیمی هم جانشین اش بود.
ـ شما دیرتر شروع کردید؟ 
من جزو نفرات دوم و سوم بودم که رمز عملیات به گوش ام رسید. درگیری سختی آغاز شد. چون سمت چپ ما درگیری آغاز شده بود، خودبه خود ما هم مواجه شدیم با شلیک تیرباری که داخل شیار را می زد. شیاری که باید می کشیدیم به طرف دامنه و به سمت بالا می رفتیم. شهید عظیمی گفت: بچه ها به سمت شیار تیراندازی کنید. چند نفر تیربارها را مشغول بکنند، بقیه بچه ها سریع عبور بکنند و جان پناه بگیرند. از کنار سنگ و عوارض طبیعی منطقه سریع عبور بکنید. خوشبختانه با تیراندازی هایی که بچه ها می کردند، متوجه شدیم که تیربارچی خفه شد و دیگر شلیک ادامه پیدا نکرد. بچه ها می گفتند: یکی از این گلوله ها خورد به گلوی عراقی ای که پشت تیر بار نشسته بود. آرپی جی زن های ما شلیک کرده بودند. نفر بعدی هم تیربار را خوشبختانه ادامه نداد. این شیاری که ما داشتیم از آن بالا می رفتیم، به راحتی در تیر رس آن ها بودیم. فاصله تا بالای دامنه، 20 متر، بعضی جا 30 یا 40 متر بود. آن ها کاملا مسلط بودند و به راحتی می توانستند یک سنگ را بغلطانند و به پایین بیندازند که عده ای از بچه ها را سنگ با خودش ببرد. از سمت چپ و راست سریع بچه ها عبور کردند و از موانع گذشتند. ما پشت عراقی ها قرار گرفتیم.
آن ها منطقه و سنگرها را خالی کردند و عقب نشینی کردند به طرف پاسگاه چیلات خودشان. ما می رفتیم به سراغ سنگرهای عراقی ها. به ما گفته بودند: شما قبل از این که وارد سنگرهای عراقی ها بشوید، با نارنجک پاک سازی بکنید. بسیاری از بچه ها مأمور این کار شدند.
ـ تا صبح شما درگیر بودید؟
از اول درگیری تا هوا روشن شده ، ما با نیروهای کماندوی عراقی یا کلاه سبزها، درگیری خیلی سختی داشتیم. عده زیادی از بچه های ما شهید شدند.
ـ شهدا را یادتان می آید؟
شنیدم که "محمدرضا مولایی" شهید شد.
ـ در عملیات شهید شد؟
بله. در عملیات والفجر 6 شهید شد. جنازه اش همان جا ماند.
ـ نیروی هوایی اصلاً به شما کمک نکرد؟
 هوا نیروز کمک کرد. هوا که روشن شد، عراقی ها خیلی هلی کوپترشان ما را اذیت می کردند. بچه های هوانیروز ما هم آمدند به منطقه و به راحتی منطقه عملیات را پوشش دادند. امکانات و تجهیزات و حتی غذای ما را از داخل هلی کوپتر داخل منطقه می ریختند. از بالا می ریختند به پایین. چون در میدان مین امکان تردد خودروها نبود. در منطقه،عراقی ها هم خیلی بمباران می کردند. عقبه ما را بسته بودند. آتش از سمت جاده ای که می آمد به سمت پاسگاه چیلات عراق، بر سر ما می بارید. رساندن مهمات خیلی سخت بود. از آذوقه خبری نبود. بچه ها به سختی آب را می رساندند به منطقه. جیره خشکی از قبل به ما داده بودند. به ما گفته بودند: شما قناعت بکنید. به هر حال، روز بعد کنسرو و کمپوت از هواپیما ریخته بودند داخل منطقه. بچه های پشتیبانی و تدارکات می رفتند غذا می آوردند. اما برای آب در مضیقه بودیم. خیلی سخت بود. بعداً شنیدیم عده ای از بچه هایی که جلوتر از منطقه عملیاتی ما رفته بودند، بعضی از مجروحان از شدت تشنگی و گرسنگی شهید شدند. بعضی از قسمت ها هم بچه ها در منطقه گم شدند. بعضی از رفقای ما بعد از 4 الی 5 روز ما را پیدا کردند. بین ما و عراقی ها مانده بودند. بعد از 3 روز دستور عقب نشینی داده بودند. عراقی ها هم خیلی فشار آوردند و ما مجبور به عقب نشینی شدیم.
ـ شما دو شب متوالی در منطقه عملیاتی بودید؟
ما غروب همان روز اول به سمت جاده رفتیم. یعنی بعد از ظهر ساعت 4 حرکت کردیم و شب هم مستقر بودیم. حوالی نیمه های شب تا  اذان صبح به ما گفتند : جاده را ترک بکنید و بروید به تپه های اطراف. شب اول عملیات در این دامنه مستقر شوید که تلفات کمتر بدهیم. اما بیشتر درگیری ما در سمت چپ ،سمت پاسگاه چیلات عراقی ها بود. خیلی برای عراقی ها مهم بود که پاسگاه را از دست ندهند. در نهایت تا روز دوم و سوم زمینه برای عقب نشینی از منطقه آماده شد. احتمالاً شب سوم بود. عراقی ها خیلی فشار آورده بودند. مخصوصاً سمت پاسگاه چیلات. بچه ها پاسگاه چیلات را از دست دادند. آمدند به سمت مناطق عملیاتی که 2 شب قبل  آن جا را تصرف کرده بودیم. آرام آرام عقب نشینی از محورهای دیگر هم آغاز شد. ما متوجه شدیم این عملیات دیگر عملیات اصلی نیست. ما جان نثاران عملیات خیبر بودیم که در عملیات والفجر 6 وارد عمل شدیم. 72 ساعت بعد بچه ها کاملاً منطقه را تخلیه کرده بودند. خیلی شرایط سخت بود. بچه ها را می دیدیم که مجروح هستند. نمی توانستیم آن ها را بیاوریم. تجهیزات را در منطقه گذاشته بودیم که راحت تر از منطقه عقب نشینی بکنیم. زمان عقب نشینی هم عده ای از بچه ها گرفتار میدان مین شدند و شهید شدند. ما دیدیم عراقی ها بعد از این که ما عقب نشینی کردیم، بعضی از بچه های ما را بالای دامنه پرت می کردند به سمت میدان مین. به سمت ما شلیک می کردند و تیر خلاصی می زدند. بچه هایی که 2 الی 3 شب قبل با ما بودند، جلوی چشمان ما در میدان مین پرپر می شدند. می دیدیم که بهترین رفیق های مان جلوی چشم های مان به شهادت می رسیدند. عراقی ها هلهله و شادی می کردند. یک شب در شیار ماندیم و برگشتیم عقب.
ـ حال و هوای عقبه چه طوری بود؟
ما اولین بار بود که عقب نشینی دیده بودیم. زمان عقب نشینی شرایط بسیار سختی بود. به خاطر زحمتی که بچه ها کشیده بودند برای آن عملیات و در شرایط بسیار سختی آن مناطق را آزاد کرده بودند، و حالا به ما گفته بودند که شما عقب نشینی کنید، ناراحت بودیم
ـ رزمنده های دیگری که در عملیات والفجر6 شرکت داشتند را می توانید معرفی کنید؟
از بچه های بهشهر، یدالله یونسی بود. ما شب اول عملیات که بودیم، همین بنده خدا کنارم بود. یک صدایی از دامنه روبه رو می آمد. ما فکر می کردیم یک حیوانیه که در منطقه زخمی شده است. یک صدای عجیب و غریبی از بالا می آمد. من با یدالله یونسی آرام آرام از داخل دامنه سرازیر شدیم به طرف پایین، ببینیم صدای چیست. کنار دامنه یک سنگ بزرگی بود. پشت سنگ را نگاه کردیم و دیدیم صدای یک انسان است. یکی از بچه های رزمنده ما بود. یک ترکش خمپاره نصف صورت اش را برده بود. یعنی چشم ها، بینی و فک اش خورد شده بود.  آن قدر از او خون رفته بود که سنگ های اطراف اش قرمز شده بود. سرش را آرام گذاشته بود بالای سنگ. ما هم رسیدیم بالای سرش. دیدیم آخرهای جان دادنش  است. او را آوردیم عقب. بچه های امداد و نجات یک چفیه گذاشتند بالای صورت اش که بچه ها او رو نبینند و روحیه شان تضعیف نشود. با برانکارد او را به عقب بردند.
ـ حرف نگفته ای مانده است که بخواهید عنوان کنید؟
در عملیات والفجر 6، خیلی از بچه ها زحمت کشیدند. تلاش کردند. فصل سرمای زمستان بود. بچه ها طول مسیر را رفته بودند و از پاسگاه چیلات و موانع عبور کردند. بالاخره خط دشمن را شکستند.

از شما خيلي متشكريم